خدایا کفرنمی گویم
پریشانم
چه می خواهی توازجانم؟
مرابی آنکه خودخواهم اسیرزندگی کردی
خداوندا
اگرروزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقرپوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیرپای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان راکفرمی گویی
نمی گویی؟
خداوندا
اگردرروزگرماخیزتابستان
تنت برسایه دیواربگشایی
لبت برکاسه مسی قیراندودبگذاری
وقدری آن طرفتر
عمارت های مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو و آن سو درروان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا
اگرروزی بشرگردی
ز حال بندگانت با خبرگردی
پشیمان می شوی ازقصه ی خلقت
ازاین بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
دراین دنیا چه دشواراست
چه رنجی می کشد آنکس که انسان و
ازاحساس سرشاراست......
نظرات شما عزیزان: