به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

نامــــــه

 

سلام خیابان های تاریک...
سلام کوچه های یخ بسته...
سلام دانه های سفید برف...
و سلام قطره های قشنگ باران...
سلام نسیم لطیف مهربان و سلام طوفان خشمگین زندگی...
سلام چشمان خیس مانده به راه و سلام دستان سرده مانده خالی...
سلام خورشیده مانده پشت ابر و سلام ابرهای بارانی...
سلام شرافت همیشه زنده و سلام غروره همیشه زیبنده...
سلام متانت احساس و سلام لطافت اشک...
سلام تمام تک تک آدمهای خوب و مهربان روی زمین...
و سلام تمام تک تک آدمهای بد و نامهربان روی زمین...
سلام همه ی عاشقای سرد و سوزان...
سلام تمام بی وفاهای افسانه ای...
و یک سلام گرم، به دل تاریک سرنوشت...
امیدوارم خوب و خوش و خرم باشید...
مدتهاست دلتنگتان بودیم...
اگر از حال ما بخواهید...
غمی نیست...جز دوری شما...
از حال و روز شهرمان نیز جویا شوید...
چندان تعریفی ندارد...
احساس ها مدتیست...مرده اند...
قلب ها...چند وقتیست...شکسته اند...
نمیدانم از باران است یا چیز دیگر...چشمها مدتیست خیس خیسند...
انتظار مسافر جاده ای بی پایان شده...
امید ها تاریکند و فریاد ها ساکت...
گمان کنم دیگر کسی هم نگران دیگری نیست...
انسانیت مرده...عشق کور شده...شرافت یخ بسته و غرور آب شده...
مثلا پسر همسایه مان را یادتان هست...شاهین...؟
که مدتی عاشق دختره خان بالا...سرور بود...؟
حالا چند وقتیست فراموشش کرده...گمان کنم دیگر دل به زندگی بسته...
یا فاطمه دختر خان دیار همسایه، مدتیست بی دلیل با پویا قهر کرده...
گمان میکنم پسر های شهر، مرد بودن را فراموش کرده اند و دختر ها...پاک بودن را...
خدایی ناکرده بی ادبی نباشد اما نمیدانم دلیلش چیست، عشق ها چند وجبی پایین تر آمده اند...
قدیمها عشق در چشمها بود و حالا چهار،پنج وجبی سقوط کرده...
گاهی چهار پنج وجب،گاهی هم به دو وجب اکتفا میکنند...
پدرمان میگوید اینها عشق نیست...هوس است...
میگوید گناه است...هوس خوب نیست...
حریم و حرمتها چند وقتیست شکسته و دیگر مثل قدیم...
کوچکی به بزرگی احترام نمیگذارد...
نه پسری به دختری و نه دختری به پسری احترام نمیگذارد...
زنی به شوهری و شوهری به زنی احترام نمیگذارد...
و دیگر اشکی به کاغذی و کاغذی به قلمی احترام نمیگذارد...
حقیقتش رویمان نمیشود بگوییم...
اما همین دیروز بود دیدیم،پسر ها با برف دخترهای بیچاره را میزدند...
دختر ها هم نه تنها بی محلی نمیکردند، بلکه محکم تر جواب میدادند...
نمیدانیم یعنی چه...
اما هرجا دوستانمان با هم حرف میزنند...
از اتاق تاریک و چیزهای بی ادبی حرف میزنند...!!!
برایمان سئوال شده پس آن متانت دیروز کو...؟
آن غرور آن زمانها کو...؟
پس آن ادب ها و احترامها کو...؟
رفتیم و از شاهین این سئوال را پرسیدیم...
شاهین به ما میگوید...
گاهی ته دلش میلرزد...
میگوید وقتی این وضع شهر را میبیند با تما دل کندن ها...
باز نگران سرور میشود...
فاطمه هم گمان نمیکنم دل خوشی از این زندگی داشته باشد...
نمیدانیم چرا اما پسرها، از کنار هر دختری که رد میشوند...او را مسخره میکنند...
دخترهاهم کم نمیاورند و بدتر جواب میدهند...
آخر بعضی از این دعوا ها، دخترها با خنده...
برگه هایی به پسرها میدهند که رویش شماره هایی نوشته شده...
نمیدانیم چیست...اما گمان کنیم شماره ها فحشی، چیزی باشد...!
حقیقتش از وقتی شماها رفتید...
محله دیگر صفا ندارد...
بچه ها...هرکس دنبال آرزویی رفتند...
شاهین زندگی را روی نت های موسیقی دنبال میکند...
از سرور بی خبریم،گمان کنیم سرگرم کس دیگریست...
فاطمه بر لبه ی تیغ، بین مرگ و زندگی شک دارد...
پویا هم خواست مرد باشد و ضربه اش را محکم تر خورد...
سحر گویی با سرور قهر کرده و دیگر هیچ...
مینا سرگرم زندگیه خودش و کم پیدا...
خواهر دلشکسته نیز دلتنگ مهران و...
ما نیز سرگرم نامه نوشتن برای دلخوشی های قدیم...
گاهی آرزو میکنیم...
ای کاش روزهای قدیم بازمیگشت...
شاهین و سرور عاشق هم میشدند...
فاطمه و پویا بهم میرسیدند...
سحر دل از سرور نمیبرید...
مینا ستاره ی آسمانها نمیشد و خواهر دلشکسته؛ دلتنگ مهران...
ما هم هنوز سرگرم روزنامه دیواریه مدرسه مان، آقای هاشمی و خانواده را دور ایران میچرخاندیم...
شاید به کبرا در تصمیمش کمک میکردیم...
ممکن بود برای دهقان فداکار لباس نو بخریم...
شاید هم سوراخ سد را به جای انگشت پتروس، جور دیگری پر میکردیم...
ممکن بود رستم را با سهراب آشنا کنیم...
شاید مرگ را از آرش میگرفتیم...
یا اصلا قبل از حمله اسکندر... مهمات اتفای حریق در تخت جمشید کار میگذاشتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
نه پا در جاده ی عشق میگذاشتیم و نه پا روی قلب عاشق...
نه دلی میدادیم و نه دلی میگرفتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
کاش...
سرنوشت عزیز...
بیشتر از این سرتان را درد نمیاورم...
شاید شما کم لطفی کردین اما ما هنوز به شما امیدواریم...
منتظریم، تا روزی دوباره به ما لبخند بزنی...
تا نه دست سرور را از دست شاهین بکشی...
نه دست فاطمه را از دست پویا...
تا نه سایه ی مینا را از سرمون کم رنگ کنی...
نه رفاقت سحر را با سرور کمرنگتر...
یا اصلا دیگر خواهری به نام خواهر دلشکسته نباشد...
به جایش خواهر مهربان...خواهر با وفا...یا یک خواهر با دلی نشکسته داشته باشیم...
برایمان دعا کنید...
محتاج لبخند شماییم...
دوستتان داریم...
در پناه خدای مهربان...
خدانگهــــــــــدار...

...
نمک در نمکدان شـــــوری نــــــدارد
دل ما طاقــــت دوری نــــــــدارد
...
...
یکی از بچه های محل



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.