به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

جوابم نکن
مردم از نا امیدی
شاید عاشقم شی
خدا را چه دیدی
خیال کن جواب منو دادی اما
عزیزم جواب خدا را چی میدی؟
همینجوری اشکام سرازیر می شن
دیگه از خودم اختیاری ندارم
من از عشق چیزی نمی خوام بجز تو
ولی از تو هیچ انتظاری ندارم
صبوریم کمه
بی قراریم زیاده
چقد بی قرارم
منه صافه ساده
عزیزم چقد سخته دل کندن از تو
عزیزم چقد تلخه کام من از تو
نذار زندگیم راحت از هم بپاشه
جوابم نکن مردم از بی جوابی
یه چیزی بگو پیش از اینکه بمیرم
به خوابم بیا پیش از اینکه بخوابی
شب از نیمه های زمستون گذشته
به خوابم بیا پیش از اینکه بمیرم
اگه پا به خوابم گذاشتی
یه چیزی بگو بلکه آروم بگیرم

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

اگر دلت گرفت
سکوت کن
این روز ها
هیچکس معنای دلتنگی را نمی فهمد

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

هم دیدنی بودی
هم خواستنی بودی
هم چیدنی بودی
هم باغچمون گل داشت
زنجیر می خواستم
دستاتو بخشیدی
از من تا اون دستات
هر دره ای پل داشت
پل بود اما ریخت
گل بود اما مُرد
عمر منم قد
عشقت تحمل داشت
هر روز پاییزه..
هر هفته پاییزه..
هر ماه پاییزه..
هر سال پاییزه..
دلخونم از چشمات
ماه پس ابرم
من کاسۀ صبرم
این کاسه لبریزه
آروم نمی گیرم
از دست زنجیرم
بی عشق می میرم
من روز دیدارم
از دوستی پر من
از دوست دلخور من
آجر به آجر من
من پشت دیوارم
لعنت به این دیدار
لعنت به این دیوار
لعنت به این آوار
من زیر آوارم
هر روز پاییزه..
هر هفته پاییزه..
هر ماه پاییزه..
هر سال پاییزه..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

نه هوای تازه و
نه لباس نو می خوام
هفت سین من تویی
من فقط تورو می خوام
دلم امشب از خدا
جز تو هیچی نمی خواد
کاش یکی ما دوتارو
با هم آشتی می داد
شب عیدی آسمون
وقتی که می باره
بیشتر از شبای پیش
عطر قرآن داره
ببین امشب قلبم
مثل آینه روشنه
آینۀ زلال من
دیدنت عید منه
سال نو یعنی تو
وقتی از در تو میای
نذر کردم امشب
سفره چیدم که بیای
شادی از تقویمم
بی تو رفت و بر نگشت
انتظارت منو کشت
توی سالی که گذشت

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
عاشقش بودم...می پرستیدمش...
همیشه این ترس تو من بود که اونم منو دوست داره...
ترسی که از بچگی با من پا گرفته بود...
نکنه یه روز بذاره بره من بمونم و این دلم..
جواب دلمو چی بدم که غرورشو شکستم؟...
ولی هر بار که میدیدمش میگفتم نه...اون منو دوست داره....

چرخ زمان چرخید و چرخید تا اینکه از چیزایی که میترسیدم سرم اومد...

بتی که میپرستیدم دیگه تو بتکده نبود....

یه بت پرست دیگه قدر بت منو دونست و اونو از جلوی چشمم دزدید...

من موندم و یه دنیا خاطره زمانی که بهش میگفتم عاشقشم...

بارها به خودم گفتم کاش لحظه ای که بت منو میبردن یه دل سیر ازش خداحافظی میکردم...

کاش میدونستم من بنده چه کمی تو عبادت کرده بودم که بتم ازم راضی نبود....

چشمامو میبستم و اون بت رو به شکل انسان جلوی خودم تصور میکردم....

جلوش زانو زدم و با چشمایی که از اشک قرمز بود به بالا نگاه کردم و توی چشماش گفتم که عاشقتم...

با یه لبخند ملیح سرشو اورد پایین...اورد دم گوشم...

خوشحال شدم که عبادتم به درگاهش مستجاب شده...

اون دیگه منو غلام خودش میدونه...



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 84 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.