به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب خسرو و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است. خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروز نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است. بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ پیرامون این حماسه سروده هایی را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند همچون فردوسی بزرگ، نظامی گنجوی، وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان .

نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است.

فردوسی بزرگ می فرماید: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت. از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, توسط saman |

 

 

 

خانومی برای درمان مشکل بچه دار نشدن خود به پزشک مراجعه کرد. پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل

ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.

زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟

پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..

زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.

چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.

روز موعود فرا رسید، لکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت کرده بود تا در منزل از کودکشان چند عکس بگیرد.

از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد. زن در را باز کرد.

- سلام، برای موضوع بچه آمدم.
 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, توسط saman |

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, توسط saman |

 

شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, توسط saman |

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید اکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید، متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش در گذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید، فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ٥ بچه دارد و سال‌هاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال‌هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به این‌ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط saman |

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و


گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.