به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند...

آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند...

 آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند...  

دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد شوخـیِ کاغــذی ماسـت، بخند...  

فکر کن دردِ تـو ارزشـمند است فکر کن گریـه چـه زیباست،بخند..  

   صبحِ فردا به شبت نیست که نیست, تـازه انگار کـه فـرداسـت، بخند...  

 راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم پَر زدن نیست کـه درجاسـت، بخند...  

    آدمــک نغمــهء آغــاز نخوان به خــدا آخــر دنیـاست، بخند  

آدمك آخر دنیاست بخند

آدمك مرگ همین جاست بخنددست

 خطی كه تو را عاشق كردشوخی كاغذی ماست بخند

آدمك خر نشوی گریه كنی كل دنیا سراب است بخند

آن خدایی كه بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند..........  

آدمك تنها ، بر سر مزرعه ای بنشسته

مزرعه خالی است از سبزی و آب

آدمك بی كار است

می نشینم پیشش

آدمك می پرسد"تو مگر می دانی چه شده كه چنین گشته ده كوچك ما"

من به او می گویم :آدمك برق صداقت دیگر در چشمان كسی پیدا نیست

تو اگر دیدی ، شك كن .........شاید آن تابش خورشید بود

آدمك مردم آبادی ما نان ندارند كه در آب روان خیس كنند و درخت گردو خشكیده

نان و گردو و پنیر قیمت جان من و ما شده است

آدمك مزرعه ات را بنگر

 هیچ چیز در آن نیست

همه را دزدیدند

مردم ما همه می دزدند از یكدیگر

گاه یك دانه نان

گاه یك دانه قلب

گاه جان از هم می گیرند به زور

آدمك در خوابی

چشم بگشا و ببین

كه اگر شانس شود یار تو در این دنیا

تو شوی خان ، شاید خان زاده

و دگر هیچ كسی به دو دستان دراز تو نخواهد خندید

و اگر نه تو فقط آدمك جالیزی

و دگر حتی آن بچه كلاغ از نگاه تو نخواهد ترسید

و نشیند بر دستان درازت و سرت را كند او تكه و پاره بد بخت

آدمك   اینجا مردم گوشهاشان كر گشته

 و دو چشماشان كور

هیچ كس نشنود اندوه كسی را دیگر

آدمك ، مردم آبادی مااگر از جنس بزرگان گردند ،

 نانشان در روغن خواهد بود

و اگر نه شاید همه مجبور شوند كه تو را بیرون انداخته و خودشان آدمكی بر سر جالیز شوند

و هر از چند دو دستاشان را رو به بالا ببرند

تا كه شاید دو كلاغی بپرند

آدمك اینجا هیچکس ، بر سر جای خودش نیست

دگرشب همه بیدارند و همه غم دارند

و اگر خواب به چشم آنها باز آید ،

 خوابشان كابوس است ......................

آدمك نیم نگاهی به نگاهم انداخت

لیك لبخند زدم

آدمك گفت بروو

 پس از رفتن من ،

 آن كلاغ كوچك هر دو چشمش را كند .......

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم


حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم

تو همونی که واسم ، یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من ، عشق همیشگی بودی

آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره ، واسه ما یه عادته

چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو
آخه با چه جراتی به دل بگم نمون ، برو

دل دیگه خسته شده ، به حرف من گوش نمی ده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم

حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم

دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

اگه به تو نمیرسم این دیگه قسمت منه

نخواستم اینجوری بشه این از بخت بد منه

 

قدر یه دنیا غم دارم اگه نبینمت یه روز

چطور دلت اومد بری؟ عاشق چشمهاتم هنوز

 

فکر نمی کردم که یه روز اینجوری تحقیر بشم

به جرم دوست داشتن تو اینجوری تنبیه بشم

 

قد یه دنیا غم دارم اگه نبینمت یه روز

چطور دلت اومد بری؟ عاشق چشمهاتم هنوز

 

دار و ندارمو می دم ولی چشمهاتو نبند

دار و ندار من تویی به گریه های من نخند

 

از همه دنیا من فقط دل خوش تو بودم ولی

دلخوشی تو نبودم دوستم نداشتی یه کمی

 

اگه به تو نمی رسم این دیگه قسمت منه

نخواستم اینجوری بشه این از بخت بد منه

 

قد یه دنیا غم دارم اگه نبینمت یه روز

چطور دلت اومد بری؟ عاشق چشمهاتم هنوز

 

فکر نمی کردم که یه روز اینجوری تحقیر بشم

به جرم دوست داشتن تو اینجوری تنبیه بشم

 

قدر یه دنیا غم دارم اگه نبینمت یه روز

چطور دلت اومد بری؟ عاشق چشمهاتم هنوز

 

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم

 
که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم

 
من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره
 
هراس  از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره
 
 اگه زندگی همینه،آره من عاشق مرگم
 
می خوام از شاخه بیفته،دونه آخر برگم
 
زندگی مثه یه داسه،آدما مثل درختن
ظریفاشون زود میمیرن،دیرتراونا که سختن 
 
این دیگه دست آدم نیست،زورکی میاد به دنیا
 
به خودش میاد می بینه،افتاده تو قعر دریا
 
کسی از ما نمی پرسه،دنیا اومدن به زوره
 
یکی سالمه ،یکی نه،یکی افلیج، یکی کوره
 
به خودش میاد یه وقت که،واسه برگشت خیلی دیره
 
می کنه جون روزی صد بار،روزی صد دفعه می میره
 
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

پرنده بر شانه هاي انسان نشست

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نيستم

تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها

را اشتباه مي گيرم انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود

پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد

پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .

انسان ديگر نخنديد انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد

چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور يک اوج دوست داشتني

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است

درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است

اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود پرنده اين را گفت و پر زد

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام

اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد

آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد ؟

تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود.

اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد .

آنوقت رو به خدا کرد و گريست

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره
آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
مي گفت :
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه  
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل

ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

ادامه در لینک زیر


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

روزی عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟

دوستی گفت:

من دیگران را با سلام آشنا میکنم تو با نگاه . . . .

من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ.

http://deborah1.persiangig.com/160/3/axe-sub-ir_ihdy_333_7_%20(6).gif

دوستان خوب خوشحال میشم نظرات پر مهرتون رو در باره مطلب بالا ذکر کنید.ممنون
نوشته شده در تاريخ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

کاش خبر از این دل تنگم داشتی / کاش خبر از غصه و آهم داشتی
این دل شده مبتلا به تو ای دوست / کاش مرهمی برای دردش داشتی . . .
.**************************
محبت چشمه ایست از جنس نور / هم ارادت هم سلام از راه دور . . .
***********************
شاخه گل رزی که در زمان حیات به کسی می دهید
به مراتب بهتر از یک دسته گل ارکیده ای است که روی سنگ قبر او می گذارید . . .
.**************
بر همان عهد که با یاد و خیالت بستم
یاد من هم نکنی باز به یادت هستم  . . .
************************
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/a/a9/The_walls_of_love_logo.png


چه غریبند دوستت دارم هایی که نوشته میشوند ولی خوانده نمیشوند . . .
.***************
سالهاست که معنای این را نفهمیده ام
“رفت و آمد”
یا
“آمد‌ و رفت” ؟
آدمها می‌روند که برگردند ، یا می‌آیند که بروند . . . ؟
**********
نم نم عشقت را با دریا محبت دیگران عوض نمیکنم  . . .
***************************
دیشب که باران آمد … میخواستم سراغت را بگیرم …
اما خوب میدانستم این بار هم که پیدایت کنم ، باز زیر چتر دیگرانی . . .
.****************************
توی دنیا آدمهای زیادی رو تختهای دونفره میخوابن
اما قشنگ اینه که بعضی آدمها روی تختهای یک نفره بیاد هم بیدارن . . .
.*********************************
بعد رفتنت دوچیز مرا گریاند،یکی رفتن بی بهانه ات و دیگری ماندن بیهوده خودم
************************
خدایا
دیگر میترسم از آدم هایی که عاشق نمیشوند
ولی عاشق کردن را خوب بلد اند . . .
*********************
پروردگارا ببخش مرا که انقدر حسرت نداشته هایم را خوردم ، شاکر داشته هایم نبودم..
***********************
همیشه
در بدترین لحظه ها
تنها رها می کنی مرا و
بدترینِ لحظه ها
وقتی است
که تو
مرا
تنها
رها می کنی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد . . .
************  *************
قصه عشقت را به بیگانگان نگو
چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه حصیری مترسک نیز آشیانه می سازند . . .
*********** *************
اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است . . .
************  *************
تولد و مرگ را درمانی نیست
مهم این است که فاصله میان این دو را شاد زندگی کنیم  . . .
************  *************
هستند مردمانی که خویشاوندان آنها از گرسنگی میمیرند
ولی در عزایش گوسفندها سر میبرند . . .
************  *************
فاصله بین مشکل و حل آن یک زانو زدن است
اما نه در برابر مشکل
بلکه در برابر خدا
************  *************
وقتی که تمام شیرها پاکتی اند !
وقتی همه ی پلنگ ها صورتی اند !
وقتی که دوپینگ پهلوان می سازد !
ایراد مگیر عشق ها ساعتی اند . . .
****************
از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس
از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد . . .
************  *************
هستند کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند
************ *************
مهم نیست چه مدرکى دارید
مهم این است که چه درکى دارید . . .
************  *************
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی
************  *************
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت
و اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد
طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت!
دکتر علی شریعتی
************  *************
به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد
از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی . . .
************  *************
آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند مرد . . .
************  *************
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |



داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند

داستان زیبای شاخه گل خشکیده اثر سید مجید بابائی

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم



چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

مهم نیست که فردا چی میشه
مهم اینه که امروز دوست دارم
مهم نیست که فردا کجایی
مهم اینکه هر جا باشی دوست دارم
مهم نیست تا ابد با هم باشیم
مهم اینه که تا ابد دوست دارم
مهم نیست قسمت چی میشه
مهم اینه که قسمت شده دوست داشته باشم


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

+ واهمه

دلی را برایت به دریا زدم
که از آب واهمه داشت
و تو برای من
حتی دستانت را
خیس هم نکردی


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

زمانی شعر می گفتم
برای غربت باران
ولی حالا..
خودم تنهاترم
تنهاتر از باران..


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چه سخته تشییع عشق
بر روی شانه های فراموشی
چه سخته سپردن دل
به قبرستان جدایی
می دانی؟
پنجشنبه ای نیست
تا رهگذری
بر بی کسی ام فاتحه بخواند و اشک بریزد..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

جوابم نکن
مردم از نا امیدی
شاید عاشقم شی
خدا را چه دیدی
خیال کن جواب منو دادی اما
عزیزم جواب خدا را چی میدی؟
همینجوری اشکام سرازیر می شن
دیگه از خودم اختیاری ندارم
من از عشق چیزی نمی خوام بجز تو
ولی از تو هیچ انتظاری ندارم
صبوریم کمه
بی قراریم زیاده
چقد بی قرارم
منه صافه ساده
عزیزم چقد سخته دل کندن از تو
عزیزم چقد تلخه کام من از تو
نذار زندگیم راحت از هم بپاشه
جوابم نکن مردم از بی جوابی
یه چیزی بگو پیش از اینکه بمیرم
به خوابم بیا پیش از اینکه بخوابی
شب از نیمه های زمستون گذشته
به خوابم بیا پیش از اینکه بمیرم
اگه پا به خوابم گذاشتی
یه چیزی بگو بلکه آروم بگیرم

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

+ اشک های هر شب من

این عشق
برای من هیچ نداشت
اما
گلهای بالشتم را باغبان خوبی بود
اشک های هر شب من..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

هم دیدنی بودی
هم خواستنی بودی
هم چیدنی بودی
هم باغچمون گل داشت
زنجیر می خواستم
دستاتو بخشیدی
از من تا اون دستات
هر دره ای پل داشت
پل بود اما ریخت
گل بود اما مُرد
عمر منم قد
عشقت تحمل داشت
هر روز پاییزه..
هر هفته پاییزه..
هر ماه پاییزه..
هر سال پاییزه..
دلخونم از چشمات
ماه پس ابرم
من کاسۀ صبرم
این کاسه لبریزه
آروم نمی گیرم
از دست زنجیرم
بی عشق می میرم
من روز دیدارم
از دوستی پر من
از دوست دلخور من
آجر به آجر من
من پشت دیوارم
لعنت به این دیدار
لعنت به این دیوار
لعنت به این آوار
من زیر آوارم
هر روز پاییزه..
هر هفته پاییزه..
هر ماه پاییزه..
هر سال پاییزه..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

اگر دلت گرفت
سکوت کن
این روز ها
هیچکس معنای دلتنگی را نمی فهمد

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

نه هوای تازه و
نه لباس نو می خوام
هفت سین من تویی
من فقط تورو می خوام
دلم امشب از خدا
جز تو هیچی نمی خواد
کاش یکی ما دوتارو
با هم آشتی می داد
شب عیدی آسمون
وقتی که می باره
بیشتر از شبای پیش
عطر قرآن داره
ببین امشب قلبم
مثل آینه روشنه
آینۀ زلال من
دیدنت عید منه
سال نو یعنی تو
وقتی از در تو میای
نذر کردم امشب
سفره چیدم که بیای
شادی از تقویمم
بی تو رفت و بر نگشت
انتظارت منو کشت
توی سالی که گذشت

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
عاشقش بودم...می پرستیدمش...
همیشه این ترس تو من بود که اونم منو دوست داره...
ترسی که از بچگی با من پا گرفته بود...
نکنه یه روز بذاره بره من بمونم و این دلم..
جواب دلمو چی بدم که غرورشو شکستم؟...
ولی هر بار که میدیدمش میگفتم نه...اون منو دوست داره....

چرخ زمان چرخید و چرخید تا اینکه از چیزایی که میترسیدم سرم اومد...

بتی که میپرستیدم دیگه تو بتکده نبود....

یه بت پرست دیگه قدر بت منو دونست و اونو از جلوی چشمم دزدید...

من موندم و یه دنیا خاطره زمانی که بهش میگفتم عاشقشم...

بارها به خودم گفتم کاش لحظه ای که بت منو میبردن یه دل سیر ازش خداحافظی میکردم...

کاش میدونستم من بنده چه کمی تو عبادت کرده بودم که بتم ازم راضی نبود....

چشمامو میبستم و اون بت رو به شکل انسان جلوی خودم تصور میکردم....

جلوش زانو زدم و با چشمایی که از اشک قرمز بود به بالا نگاه کردم و توی چشماش گفتم که عاشقتم...

با یه لبخند ملیح سرشو اورد پایین...اورد دم گوشم...

خوشحال شدم که عبادتم به درگاهش مستجاب شده...

اون دیگه منو غلام خودش میدونه...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که با کسی آشنا شده اید، به خواستگاری رفته اید یا به خواستگاری تان آمده اند، برای ازدواجتان برنامه ریخته اید اما به هر دلیلی ماجرا فیصله پیدا کرده و ازدواج سر نگرفته است.

این طور وقت ها، صرف نظر از تمام مصلحت هایی که در میان است، ممکن است ردپای علاقه و عاطفه ای به جا بماند که دل کندن، دور شدن و پذیرفتن واقعیت را برایتان مشکل کند.


راه چاره چیست؟ تسلیم این عاطفه ناکام و نابجا می شوید و باور می کنید که شکست عاطفی خورده اید یا دنبال راهی برای جبران و شروع تازه می گردید؟
این طور وقت ها، روانشناسان از عبارت «نه مقدس» استفاده می کنند. یعنی نه گفتن به حس یا رفتاری که احساس می کنید دوست دارید تابع آن باشید یا آن را انجام دهید اما می دانید که عملا عاقبت خوشی ندارد.

ادامه پیدا کردن این عواطف نابجا و نه نگفتن به آنها، گاهی وقت ها آنقدر خطرناک است که می تواند روی آینده زندگی شما، انتخاب های بعدی تان و حتی زندگی مشترک آینده شما تاثیر بگذارد.


ممکن است به خاطر این وابستگی ناکام و خاطرات به جا مانده از آن، تا مدت ها تصمیم به ازدواج نداشته باشید و نتوانید انتخاب کنید.


ممکن است ناخواسته به دنبال کسی بگردید که ویژگی های فرد قبلی را دارد و در واقع به دنبال جایگزین برای او باشید یا از همه بدتر، بعد از ازدواج با فردی دیگر، مرتب به یاد خواستگاری سرنگرفته تان بیفتید.

آشنایی و خواستگاری ناکام قبلی تان را ناتمام نگذارید اما اگر به هر دلیلی مجبور به این کار شدید و فاصله زمانی ای را پشت سر گذاشتید، دیگر به گذشته برنگردید و


سعی در برقراری رابطه برای خاتمه دادن آن و گفتن ناگفته ها و شنیدن ناشنیده ها نکنید. بگذارید چیزی که تمام شده، فراموش شود

۱- گفتن نه مقدس به تمام این افکار و احساسات، می تواند شما را ذره ذره از این ناکامی جدا کند. یعنی تمام ذهن خود را که برای رابطه قبلی خود اشغال کرده است، تخلیه کرده و روی آینده متمرکز شوید.

۲- برخی افراد می‌گویند: «ما می‌خواهیم با فردی که قبلا می شناختیم، دوباره رابطه برقرار کنیم که فقط از احوالش باخبر باشیم». اگر این فکر به ذهن شما خطور کرد، چه ازدواج کرده بودید


و چه نه، چه طرف مقابل ازدواج کرده بود و چه نه، در هر حالت خود را از وسوسه این کار دور کنید. شما یک بار در مرحله انتخاب و آشنایی بوده اید و با دلایل منطقی از ازدواج انصراف داده اید.

بنابراین با این حرکت احساسی خود را در دام یک رابطه اشتباه و ادامه دادن روش نادرست نیندازید. به جای آن سعی کنید برنامه جدیدی برای زندگی تان بگذارید، هدف تازه ای تعریف کنید و سرتان را آنقدر شلوغ کنید تا فرصت فکر کردن به گذشته را نداشته باشید.

۳-آشنایی و خواستگاری ناکام قبلی تان را ناتمام نگذارید اما اگر به هر دلیلی مجبور به این کار شدید و فاصله زمانی ای را پشت سر گذاشتید، دیگر به گذشته برنگردید و


سعی در برقراری رابطه برای خاتمه دادن آن و گفتن ناگفته ها و شنیدن ناشنیده ها نکنید. بگذارید چیزی که تمام شده، فراموش شود.

به شدت توصیه می کنیم که در این مدت دور و بر رمان های عاشقانه، موسیقی های غمناک، اشعاری که از جدایی و فراق می گویند، عکس ها و یادگاری های به جا مانده از طرف مقابل و… نگردید!


با این کار کمکی که به خودتان نمی کنید هیچ، خود را در سراشیبی ای قرار می دهید که هر چه بروید به جایی نمی رسد

۴- عوامل جدایی و بهم خوردن رابطه را در ذهن خود یادآوری کنید و سعی کنید از آن درس بگیرید نه این که بر آن حسرت بخورید.

۵- به شدت توصیه می کنیم که در این مدت دور و بر رمان های عاشقانه، موسیقی های غمناک، اشعاری که از جدایی و فراق می گویند، عکس ها و یادگاری های به جا مانده از طرف مقابل و… نگردید!


با این کار کمکی که به خودتان نمی کنید هیچ، خود را در سراشیبی ای قرار می دهید که هر چه بروید به جایی نمی رسد. با این کار فقط فراموش کردن را برای خود سخت تر می کنید و احساس قربانی شدن را در خود افزایش می دهید.

۶- بعضی از افراد، برای فراموش کردن احساس ناکامی و غم ناشی از خاتمه یک رابطه، شروع به تخریب چهره طرف مقابل در ذهنشان می کنند. از طرف مقابل یک چهره کاملا سیاه می سازند و همه تقصیرها را به گردن او می اندازند تا از او متنفر شوند و بتوانند راحت تر او را فراموش کنند.


این کار شاید نتیجه بخش باشد اما تاوان آن کینه توزی، سختی انتخاب در آینده، اشتباه در انتخاب های بعدی به دلیل فرار از همه خصوصیات مشابه فرد اول و احساس قربانی داشتن است. احساس قربانی داشتن شما را افسرده می کند و افسردگی هم که مادر همه بدبیاری ها و ناکامی های بعدی است.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
   

 اگر می‌خواهید نامزدی موفقی داشته باشید

امروزه بیش از هر زمان دیگری تعاریف متفاوت از دوران نامزدی در بین خانواده‌های ایرانی رواج دارد. عده‌ای نامزدی را به معنای آمادگی دختر و پسر برای تشكیل زندگی مشترك می‌دانند كه بعد از مراسم خواستگاری با رد و بدل كردن حلقه ازدواج آغاز می‌شود

و با عقد رسمی پایان می‌گیرد و تنها اقوام درجه اول دختر و پسر از آن آگاه هستند. در مقابل نیز برخی از خانواده‌ها پس‌از خواستگاری و توافق در امر ازدواج، دختر و پسر را به عقد موقت در می‌آورند تا در این مدت نسبت به یكدیگر آشنایی بیشتری پیدا كرده و این امكان را داشته باشند


در صورت عدم رضایت از یكدیگر پس از انقضای مدت عقد‌موقت از هم جدا شوند و بعضی نیز نامزدی را دوران عقد دایم و قبل از مراسم عروسی می‌دانند. با توجه به تعاریف ارایه شده، نامزدی معنای قطعی خود را در هیچ‌كدام از موارد فوق پیدا نكرده است.

در دوران نامزدی با توجه به اینكه شالوده و آینده یك زندگی دایم بنا نهاده می‌شود اهمیت بسیاری دارد تا آنجا كه ضرب‌المثل «مشت نمونه خروار است» را در این زمان به كار می‌برند چراكه دوران نامزدی تا حدودی نمونه دوران بلندمدت زندگی مشترك است.


در این دوران، دختر و پسر در عین آنكه نسبت به هم شناخت پیدا می‌كنند خود را آماده ورود به زندگی جدید و مستقل می‌كنند. مشاوران ازدواج بر این اعتقادند كه در این مرحله، سه كاركرد وجود دارد كه شامل عمیق‌تر شدن آشنایی، آمادگی برای ورود به زندگی مشترك و پذیرفتن نامزد به عنوان همسر قطعیت در تصمیم‌گیری است.


در رابطه با تعریف نامزدی، شناخت در این مرحله، مدت زمان و نوع روابط دختر و پسر در این دوران با شمس‌الدین حسینی، مشاوره ازدواج گفت‌وگو كرده‌ایم كه در زیر می‌خوانید.

‌منظور از آمادگی دختر و پسر برای وارد شدن به مرحله نامزدی از دید شما چیست؟
اولین گام در یك ازدواج عاقلانه، شناخت خود و خودشناسی است. یعنی اینكه فرد با خواسته‌ها، نیازها و سطح هوش هیجانی‌اش آشنا باشد و بداند برای چه می‌خواهد ازدواج كند، هدفش چیست


و در این مسیر باید با یك روان‌شناس كه در زمینه ازدواج تخصص دارد، همگام شود و پس از این مرحله فرد آماده است كه وارد مرحله نامزدی شود.


متاسفانه خیلی از مراجعان دلیل نرفتن‌شان قبل از ازدواج به مشاوره را این‌گونه توجیه می‌كنند كه هزینه مشاوره ازدواج گران است؛ اما من هم در پاسخ‌شان می‌گویم هزینه طلاق به تبع سنگین‌تر و گران‌تر است.

‌همان‌طور كه می‌دانید در جامعه ما با توجه به فرهنگ‌ها و آداب و رسوم گوناگون، تعاریف متفاوتی از دوران نامزدی ارایه داده‌اند، تعریف شما از نامزدی به عنوان یك روان‌شناس متخصص در این زمینه چیست؟
من یك رابطه هدفمند را نامزدی می‌دانم


و تاكیدم بر این است فردی كه با عزت نفس بالا و اعتماد به نفس است یعنی به مرحله خودشناسی رسیده هرگز خودش را در یك مسیر ارتباطی كه می‌داند منجر به شكست و آسیب‌روحی و روانی می‌شود، قرار نمی‌دهد.

منظور از ارتباط هدفمند چیست؟
یعنی رابطه براساس یك چارچوب بین زوج‌ها جلو برود كه با توجه به شناختی كه از طرف مقابل‌مان به‌دست می‌آوریم به تعهد ختم شود.


‌تعریفی كه شما ارایه دادید، مقوله نامزدی را از مرحله عقد كاملا جدا می‌كند اما خانواده‌ها دوران عقد كردگی تا شب عروسی را غالبا دوران نامزدی می‌نامند؟


عقد یعنی ازدواج و ما تا زمانی كه همسر آینده‌مان را در دوران قبل از عقدكردگی نشناسیم نباید وارد مرحله عقد شویم، وقتی صیغه عقد جاری شد؛ یعنی ازدواج كرده‌ایم. در صورتی كه نامزدی یعنی مرحله‌ای كه ما به شناخت دست پیدا می‌كنیم.

آیا واقعا احتمال اینكه ما در این مرحله به شناخت كامل از همسر آینده‌مان برسیم، امكان دارد؟
فرد با توجه به آنچه كه ما از آن به عنوان خودشناسی نام بردیم و با آشنایی با مهارت‌هایش، می‌تواند در چند جلسه اول آشنایی ارزیابی‌های مهم را انجام دهد و ببیند كه آیا شخص موردنظر ارزش زمان و انرژی گذاشتن را دارد؟


وجود یك روان‌شناس برای شناخت كامل و بهتر در این مرحله بسیار كمك كننده است، آنچه كه مهم تلقی می‌شود آن است كه شناخت حتما باید قبل از مرحله شیفتگی صورت گیرد.

مقصود شما از مرحله شیفتگی چیست؟
شیفتگی یعنی احساس جذب شدید نسبت به جنس مقابل كه باعث افزایش ترشح آمفیتامین‌ها در هورمون‌های عصبی می‌شود. این تغییرات شیمیایی سبب می‌شد كه فرد دارای تفكر خوشبینانه‌ و غیرواقع‌گرایانه‌ای شود و به همین دلیل فردی كه شیفته و عاشق می‌شود،

نسبت به نقاط ضعف زوج آینده‌اش بی‌توجه می‌‌شود. در این دوره فرد دست به رویاپردازی می‌زند و به شدت هیجان‌زده می‌شود و اگر از او جدا شود احساس اضطراب، نگرانی و بی‌قراری زیادی می‌كند.

فرد شیفته نمی‌تواند نسبت به همسر آتی خود شناختی پیدا كند، به عنوان مثال اگر به فرد عاشق بگویید كه آیا می‌دانی نامزدت معتاد است، شغل ندارد و از ازدواج قبلی‌اش بچه هم دارد، او در جواب خواهد گفت: اشكالی ندارد ما با هم از پس مشكلات برمی‌آییم.

نكته مهم این است كه رضایت و شادمانی‌ ناشی از شیفتگی تنها شش ماه تا یك سال طول می‌كشد و سپس فروكش می‌كند. هركسی كه در این مرحله تصمیم به ازدواج بگیرد در زندگی حتما با چالش‌های زیادی روبه‌رو می‌شود چراكه شیفتگی در دوران آشنایی و نامزدی اجازه شناخت واقع‌بینانه را به او نمی‌دهد.

‌بهترین مدت زمان دوره نامزدی با توجه به شناخت از یكدیگر چقدر است؟
حداقل یك سال و حداكثر یك سال و نیم.
‌اما مشاهده شده كه خیلی از خانواده‌ها اجازه نامزدی یك سال و یك‌سال و نیم را نمی‌دهند.
بله. متاسفانه، خانواده‌ها معتقدند كه ممكن است به دلیل طولانی‌ شدن این مرحله، زوج‌ها از یكدیگر خسته شوند و نامزدی را به هم بزنند و از دید خودشان موجب آبروریزی شود،


اما باید به خانواده‌ها هشدار داد که گر زوج‌ها با مشكلات عدیده و بدون گذراندن مرحله نامزدی به سرخانه خود بروند و طلاق بگیرند آبروریزی نمی‌شود؟ ما باید این فرصت را برای دختران و پسران جوان فراهم كنیم كه در كنار یك روان‌شناس مجرب مراحل نامزدی را سپری كنند.

‌آیا در دوران نامزدی زوج‌ها می‌توانند به تغییر و اصلاح رفتار یكدیگر بپردازند؟
شما نمی‌توانید رفتار طرف مقابل‌تان را تغییر دهید، مگر در سه شرایط: 1-خود فرد بخواهد تغییر كند. 2-شرایطی كه فرد شدیدا تحت فشار قرار دارد (شرایط پادگانی). 3-خود فرد با یك تحول معنوی عمیق روبه‌رو شود. این شرایط احتمال تغییر را فراهم خواهد كرد.


اینكه ما معتقد باشیم بعد از ازدواج رفتار همسرمان بهتر می‌شود، غلط و اشتباه است، جوانان باید بدانند كه بعد از ازدواج هیچ معجزه‌ای رخ نمی‌دهد. آنچه كه در نامزدی مهم است این است كه آیا ما این فرد را می‌توانیم با همان ویژگی‌هایی كه دارد، بپذیریم یا نه.

‌چارچوب روابط دختر و پسر در دوران نامزدی برای آنكه به شناخت قطعی‌تری برسند، چگونه باید باشد؟
بهتر است كه هر كدام از نامزدها با توجه به شناختی كه از خود دارند چهار، پنج تا از نیازهای مهم خود را


از قبیل؛ نیاز به محبت، نیاز به گفت‌وگو، نیاز به صداقت، نیاز به حمایت مالی، نیاز به تعهدات خانوادگی و... مشخص كنند و در طی سپری كردن این دوران ببینند كه طرف مقابل تا چه حد می‌تواند نیازهای نامزدش را برطرف كند.

‌چه نشانه‌هایی در دوران نامزدی وجود دارد كه بهتر است، دختر و پسر نامزدی و رابطه را ادامه ندهند؟
نشانه‌هایی كه در این دوران مهم است و باید در نظر گرفته شود ـ اگر طرف مقابل در این نشانه‌ها ضعف داشت،


بهتر است كه فرد وارد مرحله نامزدی نشود و اگر شد و این نشانه را دید باید كه ادامه ندهد ـ این نشانه‌ها شامل؛ عزت نفس پایین، عدم كنترل خشم، پیشینه منفی خانوادگی، اعتیادها، اختلالات رفتاری و جنسی، نابالغ بودن از نظر احساسی سرد وغیرقابل دسترس، از آسیب‌های ارتباطی گذشته خود التیام نیافته و...

یكی از مشكلاتی كه بر سر دوران نامزدی قرار می‌گیرد، عدم تعادل رابطه فرد بین خانواده و همسر آینده‌اش است، شما در این زمینه چه راه حلی را توصیه می‌كنید؟
تا زمانی كه دختر و پسر در خانه پدری خود زندگی می‌كنند، باید طبق اصول خانواده رفتار كنند و بتوانند با كمك خانواده بین این دو وضعیت تعادل برقرار كنند،


اما بعد از ازدواج اولویت با همسر است. باید خانواده‌ها تا حد امكان از بیان نظر و تحمیل عقیده دست بردارند و مسوولیت این امر را برعهده روان‌شناس ازدواج بگذرانند.

‌با توجه به همه آنچه كه گفتید، آیا واقعا دوران نامزدی، دوران شیرینی است؟

به نظر من بستگی به دید دختر و پسر برای ازدواج دارد. اگر شخص بخواهد به‌دلیل فشار خانوادگی، تنهایی، میل جنسی، احساس گناه و پركردن خلأهای احساسی وارد مقوله ازدواج و نامزدی بشود

با توجه به اینكه این معیارها، معیارهای درست و اصولی نیست و فقط به صرف اینكه ازدواج كند به طبع دوران نامزدی‌اش به‌دلیل فشارهایی كه روی آن است دوران شیرین تلقی نمی‌شود.

انسان‌ها باید ابتدا سطح شادی و آرامش درونی خود را به حد فوران برسانند و به این احساس دست یابند كه با ازدواج بتوانند شادی و آرامش خود را با دیگری تقسیم كنند.


بسیاری از اشخاص فكر می‌كنند كه با ازدواج است كه به آرامش و شادی دست پیدا می‌كنند اما تا زمانی كه شادی در درون فرد نباشد، كسی نمی‌تواند از بیرون آن را در شما به وجود آورد.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

1. در خانه تان تاب ببندید. هیچ چیز مفرح تر از داشتن یک تاب در حیاط خانه نیست. دوستان، همسایه ها و حتی غریبه ها ممکن است بیایند و بخواهند با شما بازی کنند. یک روز مادری با دو بچه کوچکش وارد خانه ما شدند. نمی توانستند من را ببینند اما من صدای زن را شنیدم که به بچه هایش می گفت، "نگاه کنید اینجا خانه همان زنی است که تاب دارد. اون خیلی زن باحالیه!"

2. سنت های خودتان را داشته باشید. چرا باید  سبزی پلو با ماهی شب عید کنار همه اعضای خانواده را فقط یکبار در سال بخورید؟ همه همیشه می گویند، "بیشتر از اینها باید دور هم جمع شویم و از این مراسم ها داشته باشیم." ما خودمان سه بار در سال همچنین مراسمی می گیریم و سبزی پلو با ماهی را با همه متعلقاتش که شب عید درست می کنیم، آماده می کنیم و کنار هم جمع می شویم و شبی خوب و خاطره انگیز برای خودمان درست می کنیم.

3. شیرینی ای شکلاتی درست کنید و بی دلیل  آنها را به یک غریبه هدیه کنید. وقتی از منطقه امن خودتان بیرون بروید می توانید ارزشمندترین لحظات زندگی را برای خودتان بسازید. خاطره انگیزترین هدیه همیشه غیر منتظره ترین آنهاست. وقتی یک ظرف شیرینی شکلاتی به کسی هدیه کنید، لبخندی که روی لبهای فرد مقابل می نشیند واقعاً شگفت انگیز است. آنجاست که می توانید کلی با آن غریبه حرف بزنید و بخندید و لحظاتی را بسازید که هیچکدامتان فراموشتان نشود.

4. خودتان را مسخره کنید و بخندید. دفعه بعد که کاری خجالت آور انجام دادید آن را پنهان نکنید. آن را برای دوستان و اعضای خانواده تعریف کنید و با هم دقایقی را بخندید و شاد باشید.

5. بزرگترین و پر سر و صداترین مشوق خود باشید. من نامه ای برای خودم نوشتم و در آن همه خصوصیات و ویژگی های خوبم را یادداشت کردم و توضیح دادم چرا می توانم دوست خیلی خوبی برای هر کسی که دنبال دوست است، باشم. اول خجالت می کشیدم که از خودم تعریف کنم اما اگر خودم خودم را تحسین نکنم چطور می توانم از دیگران انتظار داشته باشم ویژگی های خوب من را ببینند؟

6. اجازه ندهید آتش نشان زیرتختتان خانه کند. چه می شد “اگرها” را دور بریزید. اگر قرار است ساعت 3 نصفه شب آتش سوزی برایتان اتفاق بیفتد، باید تمرین کنید (مثل تمرین های استفاده از کپسول آتش نشانی که در مدرس انجام می دادیم درحالیکه جایی آتش نگرفته بود). وقتی دچار ترس یا اضطراب می شوید، من همیشه این جمله را به یاد می آورم، "یک نفر باید وقتی بچه بودم این را به من می گفت." این شعار هیچ ارتباطی به ترس من ندارد اما باعث می شود چرخه های نگرانی من متوقف شوند چون قبل ازاینکه بحران پیش بیاید من آن را تمرین کرده ام.

7. کهنه ها را دور بریزید تا جا برای چیزهای جدید داشته باشید. من در یک خانه قدیمی زندگی می کنم. شاید رمانتیک به نظر برسد و البته هم اینطور است اما تازمانیکه بخواهید جایی برای نگه داشتن چیزی پیدا کنید. فقط با داشتن چهار کمد کوچک و نبود انباری هر چیزی جای خودش را دارد. قاعده ای که دنبال می کنم این است که اگر چیز جدیدی بخرم، یک چیز قدیمی را باید دور بیندازم. این فرمولی است که باعث می شود بتوانم زندگیم را متعادل و متوازن نگه دارم چون باعث می شود این سوال را از خودم بپرسم، "واقعاً چه چیزی برایم مهم است؟"

8. شکافهای شخصیتتان را قبول کنید. من فهمیده ام که من کمی عجیب هستم. شخصیت من جنبه های گیج کننده ای دارد و گاهی اوقات می بینم که دلم می خواهد دور بریزمشان. اما بعد یاد این قسمت از یکی از ترانه های لئونارد کوهن می افتم که میگوید، "هر چیزی شکاف هایی دارد که از همانجا نور وارد آن می شود." پس بااینکه ممکن است خیلی ها این جنبه های خاص شخصیت من را شکاف هایی در شخصیم بدانند، آن نوری که از آن شکاف ها واردم می شود باعث می شود فردی خلاق و به نظر خودم جالب باشم.

9. برای یکی یادداشت بگذارید. وقتی کاری کنید که یکی از دوستانتان بفهمد که به او فکر می کرده اید باعث می شود لبخندی روی لبهای او و البته خودتان بیاورد. خیلی وقت ها ایمیل های کوتاهی مثل این به دوستانم می زنم، "دیروز که برای خرید رفته بودم یک بلوز آبی خیلی خوشگل دیدم، من را یاد بلوزی که پارسال برای ناهار بیرون رفته بودیم پوشیده بودی انداخت. آبی خیلی به تو می آید سعی کن بیشتر آبی بپوشی!" شاید وقتی ایمیل را بفرستم احساس عجیبی به من دست بدهد اما نوشتن آنها لبخندی روی لبهایم می آورد و می دانم برای دوستم هم همینطور است.

10. اشکالی ندارد اگر گاهی اوقات قوانین را بشکنید. قانونی که موقع بچگی در خانه ما بود این بود، "اگر کاری را شروع کردی باید تمامش کنی." به خاطر همین بود که همیشه در کتابخانه کتاب های نازک را برای خواندن انتخاب می کردم. اما الان که بزرگ شده ام اگر کتابی را دوست نداشته باشم خیلی راحت دست از خواندن آن بر می دارم. خیلی وقت ها هم کمی از اول کتاب می خوانم، کمی از آخر آن و کمی از وسط.این کتاب متعلق به خودم است چرا نباید اینکار را بکنم؟ هیچ قانونی وجود ندارد. برای این آن کتاب را می خوانم که از آن لذت ببرم پس هر طور که بیشترین لذت را ببرم آنرا می خوانم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

بیایید اول با مفهوم حسادت آشنا شویم. حسادت، نگرانی و ترس از یک رقیب احتمالی است که فکر می‌کنید علاقه یا محبت همسرتان را به خود جلب کرده است. این احساس می‌تواند شامل شک و تردید نسبت به خیانت همسرتان یا کسی که دوستش دارید باشد.

به گزارش ارم‌نیوز‏، سه نوع حسادت وجود دارد. نوع اول بر اساس یک رقابت شکل می‌گیرد. این نوع حسادت معمولا زمانی بروز پیدا می‌کند که پای یک رقابت واقعی در میان است. نوع دوم حسادت، برنامه​ریزی شده است.

این احساس زمانی رخ می‌دهد که شما همسرتان را به حسادت متهم می‌کنید در حالی که آن کسی که واقعا دارد حسادت می‌کند خود شما هستید.

در نهایت نوع سوم حسادت، توهمی است. در این نوع حسادت، فرد سناریوهای خیالی در ذهن خود درست کرده و در نتیجه حسودی می‌کند.

آیا حسادت همیشه بد است؟

خب نه، حسادت همیشه بد نیست. حسادت می‌تواند منافعی هم داشته باشد. بعضی از پزشکان معتقدند وجود کمی حس حسادت در عشق لازم است. این حسادت می‌تواند از رابطه و زندگی زناشویی شما در برابر خطرهای واقعی محافظت کند. گاهی کمی حسادت سالم می‌تواند ارتباط متقابل شما با همسرتان را بهتر کند، مرز و محدوده زندگی مشترک شما را مشخص نماید و احساس مسئولیت و تعهد شما را افزایش دهد.

اگرچه در صورتی که خانم شما حسود است، به چیزهایی بیشتر از درک معنا و مفهوم حسادت نیاز دارید. برای کسانی که حسادت بر زندگی مشترک آنها سایه انداخته، چند توصیه ویژه دارم که باید مورد توجه قرار دهند.

صبور باشید

شاید به نظر برسد کسی که با او ازدواج کرده​اید همیشه موضع حسادت را در پیش می‌گیرد اما این موضوع تا ابد مشکل​ساز نخواهد بود. آدم‌ها رشد می‌کنند، تغییر می‌کنند و عاقل​تر می‌شوند.

چیزهایی که اوایل ازدواج شما را آزار می‌دهد، ممکن است بعدها اهمیت چندانی نداشته باشند. من بر اساس تجارب شخصی خود می‌دانم که کمی رفتار عاقلانه از سوی همسرم می‌تواند تا حد زیادی مشکل حسادت او را حل کند. اکنون روزها است که او به من نگاه می‌کند و می‌گوید واقعا آنقدر وقت و انرژی ندارم که صرف حسادت کنم. بارها در زندگی مشترک خود به این فکر می‌کردم که هیچ وقت چنین روزی را نخواهم دید. صبر و شکیبایی در مقابله با این مشکل کمک زیادی به شما خواهد کرد.


اعتمادسازی کنید

هرچه بیشتر اعتماد را وارد زندگی مشترک​مان می‌کردم، همسرم راحت​تر می‌توانست حس حسادت خودش را کنترل کند. کارهایی بود که می‌توانستم برای جلب اعتماد همسرم انجام دهم. مثلا او می‌دانست که من هنگام کار در ساعت ناهار با همکاران زن ناهار نمی​خورم، مگر اینکه جمع بزرگی از دوستان و همکاران در کنار هم نشسته باشیم. دانستن این موضوع باعث می‌شد او دیگر وقتی به این فکر می‌کرد که من الان دارم چه کار می‌کنم، دچار حسادت توهمی نشود.


عزت نفس همسرتان را افزایش دهید

ریشه بسیاری از حسادت‌های همسرتان در کمبود عزت نفس اوست. راهی پیدا کنید تا عزت نفس همسرتان را افزایش دهید. او را تشویق کنید در یک کلاس فوق​برنامه شرکت کرده یا به طور منظم ورزش کند. به روش‌های گوناگون از تیپ ظاهری یا طرز صحبت کردن او تعریف کنید. اگر همسرتان احساس کند به او احترام می‌گذارید و دوستش دارید، به سختی گرفتار حسادت می‌شود.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 



سلامت نیوز :با تغذیه مناسب،ورزش های منظم، افزایش اعتماد به نفس و برقراری روابط اجتماعی خوب ترش رویی را می توان كاهش و حتی از بین برد.
دكتر ابراهیمی مقدم روان شناس در گفتگو با باشگاه خبرنگاران اظهارداشت:افراد ترش رو كسانی هستند كه با برخورد و ارتباط با دیگران از حرف های گزنده و بعضا پرخاشگری همراه است و نوع نگاه آنها(میمیك صورت) و وضعیت ابروی افراد ترش رو به افراد احساس آرامش نمی دهد.

وی در ادامه اظهارداشت:افراد ترش رو معمولا در حال نق و غرزدن و حالت های ناسازگاری هستند،كمتر چیزی آنها را خوشحال می كند و شادی آنها موقتی است.

دكتر مقدم با بیان اینكه این افراد دوستان زیادی ندارند و در اكثر اوقات آنها را فراری می دهند، تصریح كرد:روابط اجتماعی و خانوادگی آنها مختل است كه منجر به رنج هایی در ارتباط اجتماعی آنها می شود و نبود حمایت های اجتماعی زمینه ساز كاهش اعتماد به نفس و شكست هایی است كه درپی آن به وجود می آید.

*ترش رویی اكتسابی است

این روانشناس افزود:ترش رویی را از ابعاد مختلفی می توان بررسی كرد كه مهمترین آنها بعد یادگیری،تربیتی است و افراد ترش رو یا در خانواده های ناشاد بزرگ و تربیت شده اند و یا با عبوسی و گرفتگی و عصبانیت به هدف خود رسیده اند و ترش رویی در آنها تقویت شده است.

دكتر مقدم در بعد شناختی،ضعف در مهارت حل مسئله را علت شكست هایی در زندگی افراد ترش رودانست كه به تدریج موجب ناكامی و عصبانیت و در نهایت به صورت ترش رویی ظاهر می شود.

وی ازدیدگاه زیستی به این مسئله اشاره كرد:هورمون تستسترون خون افراد ترش رو بیش از اندازه طبیعی است اما نظریه غالب را همان موضوع یادگیری دانست كه با ممارست و تمرین می توانند حالت ترش رویی را بر طرف كرده و به داروی خاصی نیاز ندارد.

دكتر ابراهیمی مقدم خاطرنشان كرد:افراد حسود چون ایراد خود و موفقیت دیگران را می بینند، احساس ناكامی می كنند و این امر موجب ترش رویی می شود.

وی تصریح كرد:افراد خود شیفته كه معمولا محتاج تعریف و تمجید دیگران هستند امكان دارد ظاهری مهربان داشته باشند و اگر دیگران تملق و چاپلوسی نكنند ترش رو می شوند.

وی در ادامه افزود:فرد برای درمان ترش رویی باید بداند كه چه تاثیر منفی بر دنیای پیرامون و خود می گذارد كه موجب شكست و ناموفق بودن در زندگی روزمره خود می شود و باتمرین مهارت حل مسله وبالا بردن اعتماد به نفس با تمرین لبخند زدن، با صدای بلند و رسا صحبت كردن و برقراری ارتباط اجتماعی مناسب برای رفع این معضل تلاش كنند.

این روانشناس با تاكید بر اینكه مشكلات خواب، تغذیه نامناسب و مسایل هورمونی در ایجاد ترش رویی موثرند،تصریح كرد:با تنظیم خواب،دریافت مناسب مواد غذایی از جمله ویتامین ها، سبزیجات و ورزش مناسب كه بتوانند حالت تنش خود را تخلیه كنند،در درمان ترش رویی موثر است

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

يادتان نرود براي شما كه آینده تان را در گرو زندگی مشترک با او قرار داده اید، مورد توجه قرار گرفتن و دوست داشته شدن يك حق طبيعي است.


براي اين‌كه او را هم درگير يك عشق واقعي كنيد و براي نشان دادن حس واقعي آماده‌اش كنيد، ‌راه‌هاي زيادي وجود دارد؛ بهتر است قبل از نااميد شدن اين راه‌ها را امتحان كنيد و بعد در مورد او و ارتباط‌تان قضاوت كنيد.

وستش داريد كه دل كندن از اين رابطه براي‌تان اگر محال نباشد، لااقل زيادي سخت است؟ از همان روز که به خواستگاری تان آمده و رسما نامزد شما شده، براي ساختن اين رابطه هر كاري كرده‌ايد اما باز هم همه چيز آنطور كه مي‌خواهيد پيش نمي‌رود؟


احساس مي‌كنيد با وجود تمام علاقه‌اي كه به او داريد، چندان دوست‌تان ندارد يا اين‌كه سرنوشت اين رابطه برايش آنقدرها هم مهم نيست و گاهی به خودتان می گویید شاید همین روزها از ازدواج با شما منصرف شود؟


يادتان نرود براي شما كه آینده تان را در گرو زندگی مشترک با او قرار داده اید، مورد توجه قرار گرفتن و دوست داشته شدن يك حق طبيعي است.

براي اين‌كه او را هم درگير يك عشق واقعي كنيد و براي نشان دادن حس واقعي آماده‌اش كنيد، ‌راه‌هاي زيادي وجود دارد؛ بهتر است قبل از نااميد شدن اين راه‌ها را امتحان كنيد و بعد در مورد او و ارتباط‌تان قضاوت كنيد.




ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
عشق یکطرفه و نحوه روبرویی با آن!
برخی افراد در مقابل  موج  محبت و عشق  دیگری  عقب  نشینی  می کنند و  دچار  ترس می شوند. محبت دیگری آن ها را می ترساند و فراری می دهد. این افراد  معمولا  وقتی ...

وقتی عشق یکسویه است !
برخی افراد در مقابل  موج  محبت و عشق  دیگری  عقب  نشینی  می کنند و  دچار  ترس می شوند. محبت دیگری آن ها را می ترساند و فراری می دهد. این افراد  معمولا  وقتی متوجه عشق دیگری می شوند  از  او  دوری  می کنند و  به  صورت غیر کلامی به  او پیام می دهند که « نزدیک نشو من تو را دوست ندارم » عشق، آن ها را به  یاد خطر  می اندازد خطری  که باید از آن اجتناب کرد، خطراتی از قبیل سوء استفاده، طرد، بی اعتمادی و آسیب. بسیاری از ما در کودکی کسی را دوست داشته ایم که بعدها به ما آسیب زده یا از ما سوء استفاده کرده است. اینگونه خاطرات به هراس از صمیمت می انجامد. یکی از راه حل های اصلی برای رفع این ترس ها روان درمانی است.
برخی دیگر محبت و عشق را می پذیرند . آن ها از اینکه معشوق و مورد عشق واقع شده اند خوشحال اند، بدون آن که نسبت به فرد عاشق احساس خاصی داشته باشند. گویا به این طریق صرفاً نیاز  آن ها به دوست داشته  شدن ارضا می شود. این افراد معمولاً وقتی متوجه  عشق دیگری می شوند به  او  اجازه  می دهند که نزدیک شود تا بیشتر و بیشتر عشق او را  ببینند و به خودشان و دیگران ثابت کنند که دوست داشتنی هستند.
پیام غیرکلامی آن ها این هست :
« نزدیک شو و مرا دوست بدار، اما از من نخواه که با تو ازدواج کنم ». در  مقابل  فرد عاشق پیام « نزدیک شو  و مرا دوست بدار»  را حمل بر تمایل فرد به ازدواج و برقراری رابطه صمیمانه می کند. به  همین  دلیل پس  از مدتی  پای پیش  می گذارد و بحث ازدواج را پیش می کشد و کاملاً امیدوار است و تصور می کند هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد اما در برابر خواستگاری صریح عاشق ، قسمت  دوم پیام  معشوق  تازه به گوش می رسد که « بنا نشد سراغ این صحبت ها بروی. تو فقط مرا دوست  داری  و  این  هم مشکلی  نیست اما من با تو ازدواج نمی کنم ». اینجاست که عاشق گیج می شود و نمی تواند  این دو پیام را از هم تفکیک کند. پیام « نزدیک شو » برای عاشق به این معنا است که « من هم تو را دوست دارم » و پیام « از من نخواه که با تو ازدواج کنم » کاملا با آن متناقض است. معمولاً افراد  در این  مان  احساس  می کنند بازیچه  قرار  گرفته اند و از آنان سوء استفاده شده است. برخی از افراد پیام « از من نخواه که با  تو ازدواج کنم »  را حمل  بر شرایط  روانی فعلی فرد می دانند و با خود می گویند « اگر صبر کنم ز قوره حلوا سازم ».
آن ها  بر این اعتقادند  که او فعلاً این نظر را دارد  اما بعداً نظرش تغییر خواهد کرد  چرا  که مرا دوست دارد. شاهد این مدعا هم پیام های غیر کلامی « نزدیک شو» است.

پس از  این  معمولاً رابطه دوستانه طولانی مدتی برقرار می شود که در آن یک طرف به فکر ازدواج است و دیگری به ازدواج فکر نمی کند و اگر هم با درخواست ازدواج روبرو شود با صراحت و اطمینان می گوید که « من گفته بودم که با تو ازدواج نخواهم کرد ». رابطه دوستانه طولانی مدت و بی سرانجام تا حدودی حاصل چنین ارتباطی است.

برخی  دیگر  در برابر ابراز  غیر کلامی عواطف  عاشقانه بی تفاوتی نشان می دهند، خود را به نادیدن  می زنند  گویا  که  هیچ  اتفاقی نیفتاده  است. این  افراد  نمی خواهند  خود  را درگیر  چنین فضاهایی  بکنند. چنین  افرادی  واکنش های  غیر کلامی را نادیده  می گیرند، ابرازهای غیرکلامی را انکار می کنند و  بی تفاوت از کنار آن  می گذرند. آنان معمولاً در پس این بی تفاوتی رابطه را تنظیم می کنند. در صورتی که  فرد  عاشق بخواهد  نزدیک شود به او پیام « دور باش» می دهند و هرگاه که دور می شود به او  پیام  می دهند که :« حالا  ناراحت  نشو  می توانی کمی به من نزدیک شوی ! »  این افراد معمولاً عاشق را سردرگم می کنند. در این مورد عاشق با تردید بسیار مواجه می شود، نمی داند که پیام صریح فرد چیست ؟!  وقتی  می خواهد  برود به یاد پیام های « نزدیک شو »  می افتد و  زمانی  که می خواهد نزدیک شود و  خواستگاری  کند  به یاد  پیام های  « دور باش »  می افتد. بهترین راه حل برای مواجهه با چنین افرادی بیان کلامی عواطف و درخواست پاسخ صریح از آن هاست.

عشق یکسویه و نحوه ی مواجهه با آن

 بر اساس تئوری  روابط اصلی وقتی فردی عاشق ماست ما برای او یادآور تصویر یکی از افراد اصلی زندگی او  هستیم و  او به این دلیل به ما عشق می ورزد که « کودک درون » او در آن ارتباط به نحوی ناکام شده است و  اکنون  می خواهد  که مشابه آن رابطه را با ما که یادآور آن فرد اصلی هستیم شروع کند تا شاید این بار  مشکلات  و  مسائل  قبلی  تکرار  نشود. کودکانی که در ارتباطات خود با پدر، مادر، برادر و خواهر احساس باخت  کرده اند  معتقدند در این رابطه چیزی کم بوده است. از این رو کودک درون سعی می کند دوباره بازی کند تا شاید این بار در آن کمبودی نباشد و اگر باز هم نقصی احساس کرد دوباره بازی را تکرار می کند تا آنجا که بپذیرد رابطه به تعادل رسیده است. آن زمان است که کودک درون احساس پیروزی می کند و بازی تمام می شود.

وقتی کسی عاشق ماست باعشق خودبه ما این پیام را می دهدکه «من تو را سال هاست میشناسم، تو  یادآور  یکی  از افراد  اصلی در دوران  کودکی من هستی. امیدوارم  در  رابطه با تو که یادآور او هستی مشکلات قبلی تکرار نشود و من به تعادل روانی برسم.»

زمانی که هیچ حس خاصی نسبت به کسی که عاشق شماست ندارید به او پیام می دهید که« من تو را نمی شناسم، تو  یادآور هیچ یک از افراد اصلی در کودکی من نیستی، من نیازی به تو ندارم پس لطفا تعادل روانی مرا بر هم نزن» . وقتی  کسی را  که عاشق ماست طرد می کنیم ، یعنی از همان ابتدا به او  گفته ایم که « تو درست فکر کردی من همانند آن فرد هستم، طرد کننده. پس تلاش کن تا بازی را ببری !» و او هم تلاش خواهد کرد و بازی ادامه خواهد یافت. اما اگر او را به طور کامل بپذیریم یعنی به او این پیام را داده ایم که« چه فرد بدی بوده است اما من مثل او نخواهم بود ، تو خواهی دید که من چقدر با او متفاوتم و چقدر از او بهترم پس بیا و پذیرش مرا دریاب و آن را احساس کن و آرام بگیر» .

اگر  نسبت  به  او  احساس  خاصی نداشته باشیم  نمی توانیم  عواطف راستینی را بروز بدهیم بنابراین دروغین بودن پذیرش ما آشکار خواهد شد و آن فرد این بار با زخم های کهنه قدیمی بازی را خواهد باخت حتی اگر هم با او ازدواج کرده باشیم.

اما اگر طرد  نکنیم و به دروغ هم نپذیریم و تلاش کنیم که توضیح دهیم به نظر می رسد بازی چندان ادامه نخواهد  یافت و  در  آخر  نیز  احساس باخت وجود نخواهد داشت. همانند زمانی که کودکی اصرار به بازی دارد اما شما برای او توضیح می دهید که نمی توانید بازی کنید و بازی هم نمی کنید. درست است که او ناکام می شود اما ناکامی او از این خواهد بودکه چرابازی شروع نشد وبرای بازی بدنبال فرد دیگری خواهد رفت .

« بازی نکردن » بهتر  از  این  است  که به دروغ بازی  کنید اما بازی نکردن هم آدابی دارد. بازی نکردن باید بدون توهین، بدون  طرد و بدون  ایجاد احساس بد باشد. انسان ها را محترم  بداریم، چه  وارد  زندگی ما بشوند و  چه نشوند. آن ها  را به گونه ای پس نزنیم که احساس بی احترامی، حقارت و خواری در آن ها ایجاد کنیم. البته اگر کسی چنین کند، توهین و تحقیر و طرد او بی تردیدبه دلیل مشکلات روانی او خواهد بود. زمانی  که  دیگری  را طرد می کنیم این پیام را می دهیم که « از من دور شوید ای همه آن هایی که ارزش مرا ندانستید و سال ها پیش مرا از خود  دور کردید.»

رابطه  با  دیگران  همیشه  راهی برای خودشناسی است،  در  برقراری  رابطه  با انسان هاست  که می توانیم در آیینه دیگران خود  را و  زندگی خود  را  ببینیم. وقتی  از  کسی بدم می آید می توانم در آیینه او دلیل این احساس را جستجو کنم مثلاً کجا مرا آزار داده است؟ این ویژگی قبلاً در چه کسی بوده است که من از آن  بدم  می آید ؟ در  گذشته این ویژگی یا مشابه این فرد را کجا دیده ام و چه بر من گذشته است که از این ویژگی متنفرم؟
همانگونه که به نقش عواطف مثبت خود توجه می کنید به طرد و نفرت خودنیز توجه کنید وبکوشید ریشه های آن را بیابید. طرد و نفرت را وسیله ای کنید برای خودشناسی. جدول  زیر  به شما کمک می کند تا  در این موارد به گونه ای عمل کنید که هم به دیگری و هم به خودتان آسیب کمتری برسد.

 انجام بدهید

 انجام ندهید

او را درک کنید.

 با او ازدواج نکنید.

 محترمانه برخورد کنید.

  با او رابطه جنسی برقرار نکنید.

دوستانه رفتار کنید.

 او را طرد نکنید.

علت رد درخواست او را برایش توضیح دهید.

به او توهین نکنید.

روشن و آشکار صحبت کنید و از بیان کلمات دو پهلو خودداری کنید.

از عواطف او سوء استفاده نکنید.

به او اجازه دهید که با شما صحبت کند اما این اجازه نباید به گونه ای باشد که فرد تصور کند می تواند نظر شما را تغییر دهد.

راز او را به دیگران نگویید.

سعی کنید خود را بشناسید.

 او را آزار ندهید.

این رابطه را از سایر روابط کاری و... جدا کنید.

با رفتار غیرکلامی به او پیام های متناقض ندهید

به رفتارهای غیرکلامی طرد کننده خود توجه کنید.

اجازه ندهید شما را آزار دهد

در صورتی که پیام های شما را به طور متناقض درک کرد (پذیرش-طرد) برای او توضیح دهید که پذیرش شما به چه معناست و طرد شما به چه معناست.

 


اما در  صورتی که  عاشق  فردی آزار دهنده بود و با رفتارها و عواطف خود شما را آزار می داد و وارد حریم خصوصی شما می شد باید مراقب خود باشید .

در این صورت مطابق موارد زیر عمل کنید :

1-    به او بگویید که رفتار او برای شما آزار دهنده است.

2-    از او فاصله بگیرید.

3-    از قدرت عاطفی خودتان برای ارجاع او به روان درمانگر یا مشاور استفاده کنید.

4-    با قاطعیت به او بگویید که از شما فاصله بگیرد.

5-    در صورتی که به رفتارهای خود ادامه داد از راه های قانونی برای رفع مزاحت او استفاده کنید.


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خــــــون بازی

 

 

احساسی تو قلبش زبونه میکشه...
احساسی که تحملش سخته ولی دور بودن ازش...غیر ممکن...
حس میکنه عاشق شده...
حس میکنه شعله های عشقه که قلبشو میسوزونه...
سرمای این روزاشو فراموش میکنه...
زخمای کهنه ی قلبشو به باد فراموشی میسپاره و فقط...
با تموم احساسش به ندای دلش گوش میکنه...
عشق...عشـــــــق...عشــــــــــــــق...عشــــــــــــــــــــــق...
از تموم دنیا دل بریده ومیدونه که دنیاش...
وسط دستای معشوقش آرومه ، آرومـــــه...
به پای عشق هم قسم میخورن...
چون میدونن، تنها چیزی که این قسمو میشکنه...مرگـــــــه...
و از مرگ نمیترسن، تا وقتی دستای همدیگه رو گرفتن...
جز صدای تپش های گرم قلبشون، صدای هیچکس و هیچ چیزو نمیشنون...
و فقط تو رویا...خونه ی گرمشونو در کنار هم نقاشی میکشن...
حتی اگه تموم دنیا جمع بشن، تا دستاشونو از هم جدا کنن...
انقد عهدشون محکم هست...که حتی تو اوج سکوت، صدای همدیگه رو بشنون...
واسه همینه که زود به زود دلتنگه چشمای هم میشن...
دلتنگیه هر روز و هر شبشون از همین سکوت پرحرف و همین فریاد های ساکته...
انقدر همدیگه رو دوست دارن، که تو اوج آرامش...با صدای تپش قلب همدیگه...خوابشون میبره...
عاشقونه همدیگه رو دوست دارن و تو جاده ی عشق...قسم خوردن، هرگز صبر نکنن...
روزها رو میشکافن؛ تا به روز به هم رسیدن برسن...
از زنگ زدنای دزدکی... حال پرسیدنای یواشکی و سلام های پنهونی...
خسته شدن...
حالا میخوان با فریاد اسم همو صدا کنن و هرصبح...
با عشق...بهم صبح بخیر بگن...
میخوان به دنیا ثابت کنن که اگه نفس از ما جداشه...
اگه نور از چشمامون بره و اگه خون از رگهامون پاک شه...
بازم به عشق هم تا ابد، زنده خواهیم بود...
اینو رو قلب هم هک کردنو حالا وقتشه رو سردر خونه ی رویاهاشون بنویسن...
تا هرکس که نگاهش به اونجا افتاد، با یه نگاه بفهمه...این عشق...حتی تو افسانه ها هم نیست...
با آواز صدای هم،عاشق میشن و با گرمای نگاه هم زنده می مونن...
تو اوج بی کسی اشکاشونو جز به چشمای معشوق، نشون نمیدن و جز رو شونه های عشق...
سر نمیذارن...
گرمیه خونه شونو به هزاران هزار ستاره ی آسمون نمیدن و فقط با یه ندای هم...دست از نفس کشیدن برمیدارن...
اسطوره ی عشق میشن و خسته از این همه عاشقانه های پنهانی...
چشم از تموم دنیا میکشن...
برای اثبات عشقه هم...با مرگ بازی میکنن...
تا هیچوقت فراموش نشه...
من بخاطر تو...از خــــــــــودم گذشتم...
این از خود گذشتگی رو به دست تقدیر میسپرن و با اطمینان به سرنوشت...
از خون هم عشق میبافن...تا روزی از یاد نبرن...
که خون ما...حالا ستون خونه ی ماست...
هردو به این باور رسیدن و باز...برای عاشقتر شدن...
دست از این بازی عاشقانه نمیکشن...
به قیمت عشق هم، با خون هم بازی میکنن و با این خون بازی...
عشقو به درد ترجیح میدن...
تیغو برمیدارن و با قطره ای مقدس از اشک...
رگ بی تاب و عاشقشونو به دست باد میسپرن تا فریاد بزنن...
که اگه قراره من بی تو باشم...حتی دنیارو هم لایق زندگی نمیدونم...
با این فریاد، عشقو با خون خودشون، رو در و دیوار خونه نقاشی میکنن...
تا بهم بفهمونن، عشــــــق مــــــا، حتی از زندگی با ارزش تره...
این بازی تلخ انقدر ادامه پیدا میکنه...
تا یا نمیه ی خالی هرقلب، با قلب دیگری پر شه...
یا نیمه ی تنها مونده ی قلبم، تن به شکستن بسپره...
این قمار عاشقانه اگرچه خاطره ای پاک نشدنی از عشق خواهد بود...
اما هربار قدمی پراز نگرانی برای هردوشون خواهد شد...
قدمی که علاوه بر اینکه میتونه عشقشونو تا ابد جاویدان کنه..
میتونه برای همیشه دستاشونو از دست هم بکشه و آیا اون موقع...
حاضرن برای گرم شدن تو اوج سرما،دستای بی جون عشقشونو تو دست بگیرن...؟
آیا حاضرن با تنهایی بسازن و آیا حاضرن از عشق، درد بسازن...؟
آیا هنوز حاضرن، زندگیشونو بدن، تا شاید یه جایی دور تر از زمین، باز دستای همو بگیرن...؟
ای کاش یادشون نره وقتی قسم خوردن که نفس کشیدن جز با عشق...ممکن نیست...
ای کاش فراموش نکن که عمری...جز به خوشبختیه هم فکر نکردن و ای کاش...
از یاد نبرن روزایی که تو دستای گرم هم پرواز کردن...
از این خون بازی عاشقانه...کاش خونی به جا نمونه...
از این خون بازی پر از عشـــــق...ای کاش عمری تنهایی نمونه...
و از این بی کسی پر از درد؛ ای کاش عمری حسرت به جا نمونه...
چون شاید دیگه تنها راه برگشت...
........................
................
........
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و وقتی دستای گرمشو غرق در خون دیدم...
باور کردم که تا ابد، باهم خواهیم موند...
افسوس وقتی غرق در خون شدم تا دوباره باهم باشیم...
من پشت شعله های آتیش و اون پر از آرامش...
میون باغی قدم میزد...
.............
........
....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این پستو فقط برای اونایی نوشتم که فکر میکنن...
تیغ، میونبری برای اثبات احساس پاکشون...
به زمونه س...
در حالی که نمیدونن...زمونه...
وقتی به حرفشون میرسه...که آخرین تپش قلب عاشقشون...
آخرین ستاره ی آسمون پر ستارشون باشه...
مخصوصا عزیزی که خودش میدونه منظورم از این پست...
کیه...
...
دوستتون دارم...طبق معمول...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون و ادامه مطلبو...
با شعری فوق العاده از سلطان تقدیمتون میکنم...
با آرزوی قلبی پر از عشق...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

لبخنــــــد زورکی...

 

همه غرق شادی و من با یه لبخند زورکی...
اشکامو لای قطره های بارون پنهون میکنم...
با دلی که پر از حسرته...
چشمای خیسمو به آسمون بی ستاره م میدوزم و با سینه ای که از درد...
میسوزه...حسرته عمری خاطره رو به دوش میکشم...
همه پر از خوشی و من با یه لبخند زورکی...
قطره های بارونو به انتظار، میشمرم...
با قلبی پر از آرزو...
حسرته آرزوهامو به دست باد میسپرم و با سرمای بی روح قلبم...
حرمت خسته ی این خونه رو به دست میگیرم...
همه پر از لبخند و من با یه لبخند زورکی...
اشکای سردمو لای قطره های بارون گم میکنم...
شاید  که کسی از سوز این دل...
چیـــــــزی نفهمـــــه...
دست خودم نیست...از روی عادته...
از روی عادته که اونجا که باید لبخند بزنم...پر از اشک میشم...
از عادته که اونجا که باید شاد باشم...پر از حسرت و دردم...
و از عادته که زورکی میخندم...بلکه کسی درد قلبم رو ندونه...
از عادته که خون گریه میکنم...که کسی اشکامو نبینه...
از عادته که هر دم گوشه گیرم...که کسی سراغشو ازم نگیره...
و از عادته که نفسام یخ میزنه...هر وقت که یاد بی وفا...قلبمو آتیش میزنه...
همه از عادته اما پس کو اونکه منو به این بی کسی عادت داد...؟
همه از عادته اما، پس کو دلیل این همه عادت بچگانه...؟
همه از رو عادته اما پس چرا به دادم نمیرسه، دلیل تموم عادتای من...؟
پس کو اونکه عادتم داد به تنهایی...؟
پس کجاس اونکه عادتم داد به بی کسی...؟
یا پس کجاس اونکه عادتم داد،منو به این بغض یخ زده...؟
پس کجاس که خودش عادتواز سرم بگیره...؟
پس کجاس که خودش تنهاییامو خط خطی کنه...؟
پس کجاس که بیاد و بی کسی هامو پر پر کنه...؟
خب کجاس که خودش بغض یخیمو بشکنه...؟
پس کجاس...؟
همه پر از شادی و شور و من با یه لبخند زورکی...
گوشه ای با بغض سردم خلوت میکنم...
همه پر از آرامش و من با یه لبخند زورکی...
با حسرته آرامش، خودمو آروم میکنم...
همه همپای خوشبختی و من با یه لبخند زورکی...
از باور این بدبختی فرار میکنم...
همه خوشبخت و پس کجاس...اونکه امید خوشبختیه من بود...؟
اونکه دلیل زندگیه من بود و اونکه خاطراته شیرینه قلب شکسته م بود...؟
این همه تنهایی رو حس میکنم و انگار...
آروم آروم...کـــم میارم...
کم میارم وقتی دستای دیگران تو دست هم میبینم...
کم میارم وقتی عشقو تو چشمای دیگران میبینم ...
و کـــم میارم وقتی...میبینم من از اون عشــــــق مقـــدس...
حالا دیگه جز دلتنگــــــی... هیچی ندارم...
حالا دیگه جز تنهـــــایی...هیچــــی نــــــدارم...
و حالا دیگه جز حسرت...هیچی ندارم...
فقط منمو دلتنگی...فقط منمو تنهایی...
و فقط منمو حسرت گرفتن دستاش...تو اوج بی کسی...
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
میزبان فکر و خیالای احساسی که مدتیه...زخمی شده...
میزبان انتظار مرگبار این ساعت کهنه و تیک تاک سرد زندگی...
از پشت شیشه های بارون زده ی چشمام...
تموم دنیارو پر از حسرت میبینم...
و درگیر خیالاته خشک این روزامو...در بند سلول تاریک عشق...
جز به پایان این قصه ی تلخ، به چیزی فکر نمیکنم...
لبخندو رو لب همه میبینم و برای حفظ آبرو...
زورکی لبخند میزنم...
تا مبادا کسی دلیل این همه تنهاییمو بفهمه...
رفتنشو از در ودیوار پنهون میکنم و خیسه اشک، زورکی لبخند میزنم...
بلکه دلیل این همه بغض و گریه رو...کسی نفهمه...
تا کسی نفهمه عشق من نیست...
تا کسی نفهمه عشق من رفته...
و تا کسی نفهمه این بی کسی، همه از تقدیر تاریک منه...
تا کسی نگه اون بی وفا بود...
تا کسی پشتش بد نگه...
تا کسی تو این ظلمت تاریک زندگیم، اونو مقصر نکنه...
این همه آتیشم زد و هنوز...
برای حفظ آبروش...
زورکی لبخند میزنم...تا کسی بهش بد نگه...
زورکی زندگی میکنم و خم به ابرو نمیارم...
که کسی نفهمه از چی شکستم...
خیس اشک میشم و زورکی اشکامو پنهون میکنم...
تا کسی ندونه از چی له شدم...
از حسرت میسوزم و زورکی سکوت میکنم...
تا صدای لرزونم...نشونی از تموم بی کسیم نباشه...
سراغشو ازم میگیرن و زورکی دروغ میگم...
بلکه هیشکی نفهمه چه دردی پشت لبخند سردمه...
هرجا باشم سراغه بی وفای منو میگیرن و چه جوری سکوت کنم...
لحظه ای که روم نمیشه بغضمو بدزدم...وقتی اسمش میاد وسط...؟
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
زیر بارون چترمو میبندم...
بلکه بارون..این لکه های حسرتو از وسعت پاک قلبم، بشوره...
یا بلکه به تموم این خنده های زورکی...پایان بده...
شاید پایان این تحمیل...شروع احساس دوباره م باشه یا اصلا...
شاید آغاز تپش های بی صدای زندگی...
.........................
.............
صدای ماشین عــــروس از دور میاد...
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
زیر بارون...
آروم آروم...
صدای هق هقمو پنهون میکنم...
اشکامو زیر بارون گم میکنم و به روم نمیارم که چه حالی دارم...
اما از ته دل آتیش میگیرم...
وقتی حسرته بودنشو رو دیوار قلبم میبینم و میدونم...
که دیگه عشقم برنمیگرده...
...........................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عطرش هنوز تو خونه س و چشمای هنوز خیس...
در و دیوار خونه منتظر و یه قاب عکس خالی پشت پنجره...
...
هنوز هیشکی این دوری رو باور نکرده اما انگار...
کم کم به یاد کودکی...باید باور کرد...
احســــــاس...پر...
عشــــــــق...پر...
معشـــــــــوق...پر...
زندگــــــــی...
...........
.......
....
..
.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم...
با عرض پوزش بابت تاخیر آپ کردن وب...
و با عرض تبریک...بابت انتشار آلبوم جدید استاد...
بانام حس خـــاص...
عید قربان رو به همه شما دوستای گلم...تبریک میگم...
و براتون سالهایی پر از خوشبختی آرزومندم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

نامــــــه

 

سلام خیابان های تاریک...
سلام کوچه های یخ بسته...
سلام دانه های سفید برف...
و سلام قطره های قشنگ باران...
سلام نسیم لطیف مهربان و سلام طوفان خشمگین زندگی...
سلام چشمان خیس مانده به راه و سلام دستان سرده مانده خالی...
سلام خورشیده مانده پشت ابر و سلام ابرهای بارانی...
سلام شرافت همیشه زنده و سلام غروره همیشه زیبنده...
سلام متانت احساس و سلام لطافت اشک...
سلام تمام تک تک آدمهای خوب و مهربان روی زمین...
و سلام تمام تک تک آدمهای بد و نامهربان روی زمین...
سلام همه ی عاشقای سرد و سوزان...
سلام تمام بی وفاهای افسانه ای...
و یک سلام گرم، به دل تاریک سرنوشت...
امیدوارم خوب و خوش و خرم باشید...
مدتهاست دلتنگتان بودیم...
اگر از حال ما بخواهید...
غمی نیست...جز دوری شما...
از حال و روز شهرمان نیز جویا شوید...
چندان تعریفی ندارد...
احساس ها مدتیست...مرده اند...
قلب ها...چند وقتیست...شکسته اند...
نمیدانم از باران است یا چیز دیگر...چشمها مدتیست خیس خیسند...
انتظار مسافر جاده ای بی پایان شده...
امید ها تاریکند و فریاد ها ساکت...
گمان کنم دیگر کسی هم نگران دیگری نیست...
انسانیت مرده...عشق کور شده...شرافت یخ بسته و غرور آب شده...
مثلا پسر همسایه مان را یادتان هست...شاهین...؟
که مدتی عاشق دختره خان بالا...سرور بود...؟
حالا چند وقتیست فراموشش کرده...گمان کنم دیگر دل به زندگی بسته...
یا فاطمه دختر خان دیار همسایه، مدتیست بی دلیل با پویا قهر کرده...
گمان میکنم پسر های شهر، مرد بودن را فراموش کرده اند و دختر ها...پاک بودن را...
خدایی ناکرده بی ادبی نباشد اما نمیدانم دلیلش چیست، عشق ها چند وجبی پایین تر آمده اند...
قدیمها عشق در چشمها بود و حالا چهار،پنج وجبی سقوط کرده...
گاهی چهار پنج وجب،گاهی هم به دو وجب اکتفا میکنند...
پدرمان میگوید اینها عشق نیست...هوس است...
میگوید گناه است...هوس خوب نیست...
حریم و حرمتها چند وقتیست شکسته و دیگر مثل قدیم...
کوچکی به بزرگی احترام نمیگذارد...
نه پسری به دختری و نه دختری به پسری احترام نمیگذارد...
زنی به شوهری و شوهری به زنی احترام نمیگذارد...
و دیگر اشکی به کاغذی و کاغذی به قلمی احترام نمیگذارد...
حقیقتش رویمان نمیشود بگوییم...
اما همین دیروز بود دیدیم،پسر ها با برف دخترهای بیچاره را میزدند...
دختر ها هم نه تنها بی محلی نمیکردند، بلکه محکم تر جواب میدادند...
نمیدانیم یعنی چه...
اما هرجا دوستانمان با هم حرف میزنند...
از اتاق تاریک و چیزهای بی ادبی حرف میزنند...!!!
برایمان سئوال شده پس آن متانت دیروز کو...؟
آن غرور آن زمانها کو...؟
پس آن ادب ها و احترامها کو...؟
رفتیم و از شاهین این سئوال را پرسیدیم...
شاهین به ما میگوید...
گاهی ته دلش میلرزد...
میگوید وقتی این وضع شهر را میبیند با تما دل کندن ها...
باز نگران سرور میشود...
فاطمه هم گمان نمیکنم دل خوشی از این زندگی داشته باشد...
نمیدانیم چرا اما پسرها، از کنار هر دختری که رد میشوند...او را مسخره میکنند...
دخترهاهم کم نمیاورند و بدتر جواب میدهند...
آخر بعضی از این دعوا ها، دخترها با خنده...
برگه هایی به پسرها میدهند که رویش شماره هایی نوشته شده...
نمیدانیم چیست...اما گمان کنیم شماره ها فحشی، چیزی باشد...!
حقیقتش از وقتی شماها رفتید...
محله دیگر صفا ندارد...
بچه ها...هرکس دنبال آرزویی رفتند...
شاهین زندگی را روی نت های موسیقی دنبال میکند...
از سرور بی خبریم،گمان کنیم سرگرم کس دیگریست...
فاطمه بر لبه ی تیغ، بین مرگ و زندگی شک دارد...
پویا هم خواست مرد باشد و ضربه اش را محکم تر خورد...
سحر گویی با سرور قهر کرده و دیگر هیچ...
مینا سرگرم زندگیه خودش و کم پیدا...
خواهر دلشکسته نیز دلتنگ مهران و...
ما نیز سرگرم نامه نوشتن برای دلخوشی های قدیم...
گاهی آرزو میکنیم...
ای کاش روزهای قدیم بازمیگشت...
شاهین و سرور عاشق هم میشدند...
فاطمه و پویا بهم میرسیدند...
سحر دل از سرور نمیبرید...
مینا ستاره ی آسمانها نمیشد و خواهر دلشکسته؛ دلتنگ مهران...
ما هم هنوز سرگرم روزنامه دیواریه مدرسه مان، آقای هاشمی و خانواده را دور ایران میچرخاندیم...
شاید به کبرا در تصمیمش کمک میکردیم...
ممکن بود برای دهقان فداکار لباس نو بخریم...
شاید هم سوراخ سد را به جای انگشت پتروس، جور دیگری پر میکردیم...
ممکن بود رستم را با سهراب آشنا کنیم...
شاید مرگ را از آرش میگرفتیم...
یا اصلا قبل از حمله اسکندر... مهمات اتفای حریق در تخت جمشید کار میگذاشتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
نه پا در جاده ی عشق میگذاشتیم و نه پا روی قلب عاشق...
نه دلی میدادیم و نه دلی میگرفتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
کاش...
سرنوشت عزیز...
بیشتر از این سرتان را درد نمیاورم...
شاید شما کم لطفی کردین اما ما هنوز به شما امیدواریم...
منتظریم، تا روزی دوباره به ما لبخند بزنی...
تا نه دست سرور را از دست شاهین بکشی...
نه دست فاطمه را از دست پویا...
تا نه سایه ی مینا را از سرمون کم رنگ کنی...
نه رفاقت سحر را با سرور کمرنگتر...
یا اصلا دیگر خواهری به نام خواهر دلشکسته نباشد...
به جایش خواهر مهربان...خواهر با وفا...یا یک خواهر با دلی نشکسته داشته باشیم...
برایمان دعا کنید...
محتاج لبخند شماییم...
دوستتان داریم...
در پناه خدای مهربان...
خدانگهــــــــــدار...

...
نمک در نمکدان شـــــوری نــــــدارد
دل ما طاقــــت دوری نــــــــدارد
...
...
یکی از بچه های محل

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

فرشتـــــــه

 

 

گاهی بد رفتاری میکنم...
دلخورت میکنم...
بیخود بهونه میارم...
بیخود ازت دلگیر میشم...
گاهی از رو غیرتم...چیزی میگم...
گاهی دست رو نقطه ضعفت میذارم...
گاهی با بعضی کارام...
شاید ناراحتت کنم...
گاهی خیلی بد میشم...
امــــــا...
تو جواب بدی هام، تو مهربونی میکنی...
تو جواب سنگدلیم...تو محبت میکنی...
وقتی از رو غیرتم چیزی میگم...تو درکم میکنی...
وقتی دلواپستم...آرومم میکنی...
وقتی بهونه گیر میشم...دست توی دستام میذاری...
یا وقتی خیلی دلخورم...سنگ صبوری میکنی...
ازت خجالت میکشم...
از تو که خیلی مهربونی...
از تو که تو تموم لحظه های بی کسیم...کنارمی...
از تو که آرامشمی...
از تو...فرشته ای که...آروم منی...
ازت خجالت میکشم...
خب آخه من...خیلی بدم...
اما تو...
مهربون من...هیچوقت به روم نمیاری...
زخم زبونم نمیزنی...آسون رو دلم پا نمیذاری...
دستام سرده اما...رهاش نمیکنی...
میدونی خیلی بی کسم اما...تنهام نمیذاری...
سر رو شونه هات که میذارم...شونه خالی نمیکنی...
وقتی پر از غصه ام...وقتی پر از گلایه م...
سنگ صبورم میشی...به غصه هام گوش میدی...
وقتی باز خاطره هام...اشک میشه...رو گونه هام...
دستام محکم تو دستات میگیری...
میذاری حس بکنم که دارمت...میذاری حس بکنم که زنده ام...
وقتی نیستی...وقتی دلواپستم...
منو درکم میکنی...
گرچه من خیلی بدم اما تو درکم میکنی...
میدونی از غیرته اگه دلم شور میزنه...
باز تحمل میکنی...دستامو رها نمیکنی...
ازت خجالت میکشم...
آخه تو فرشته ای...
به خدا فرشته ای...
گاهی با بعضی کارام رو دلت پا میذارم...
گاهی با بعضی کارام، دلخورت میکنم...میدونم اما...
تو همیشه مهربونی...
هیچوقت ازم به دل نمیگیری...
وقتی خیلی دلخوری...فقط سکوت میکنی...
حتی تو دلخوریات...اگه بازم بخوام،سر رو شونه هات بذارم...
ازم کنار نمیکشی...
تو فرشته ای و من خوب میدونم...خیلی بدم...
اگه دلتنگ بشم...اگه دلگیر بشم...
باز ولم نمیکنی...باز با مهربونیات قلبمو آروم میکنی...
زخم قلب سنگمو...تو با مهربونیات نرم میکنی...
منو تسکین میدی...منو عاشق میکنی...
میدونم برام زیادی اما...
نمیدونم واسه چی مال منی...
آخه تو فرشته ای...
اما من یه آدم معمولی...
آخه تو فرشته ای...
اما من...
...
روزای سردی که خیلی بی کسم...
وقتی هیشکی نیست که آرومم کنه...
از خوشی هات میزنی...مرحم زخم من میشی...
روزایی که هیچکسو ندارم...
حاضری بیای کنارم...شریک تنهاییم بشی...
وقتی دلتنگ قدیم...غرق خاطره هام میشم...
وقتی از بی تابیه گذشته هام...همه ی تار و پودم...خیس اشک میشه...
خوب میفهمم که تو دلواپسمی...
وقتی که دیر میکنم...دل نگران من میشی...
اگه یه سالم که سراغتو نگیرم...حتی دلخورم بشی...
باز خودت پیش قدم میشی...خودت سراغمو میگیری...
خیلی من مغرورم...
اما به روم نمیاری...
وقتی با سنگ غرورم...
میزنم به شیشه ی لطیف قلبت...
حتی اگه بشکنه...
هیچی نمیگی...مبادا من دلگیر بشم...
میدونم خیلی بدم اما...
بخدا فرشته ای...
دوستت دارم...
دوستت دارم چون حاضری تموم بی کسیمو تحمل کنی...
چون حاضری تموم دلواپسیمو تحمل کنی...
اگه یه روز...یه جا بری...دیر بکنی...
اگه از رو غیرتم، باهات بد اخلاقی کنم...
منو درکم میکنی...ازم به دل نمیگیری...
میدونم بعضی روزا...
خیلی باهات بد میکنم...
عزیزم عاشقتم...منو رها نمیکنی...
بخدا فرشته ای...
بخدا...
...
ازت خجالت میکشم...
روم نمیشه تو چشمای نازت نگا کنم...
روم نمیشه کنار حس پاک تو قدم بزنم...
آخه تو فرشته ای...
اما من فقط و فقط و فقط...یه آدمم...
یه آدم سرد و تاریک...مثه تک تک آدمای دیگه...
اما فرقم با همه...
فقط یه چیزه...
من یه فرشته دارم...که هیشکی تو دنیا نداره...
یه فرشته که حاضر با سیاهی من بسازه و با نور خودش...
دل سنگ و سردمو..نرم کنه...
یه فرشته...که فقط مال منه..
یه فرشته...
که فقط...
......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی دلگیرم...
از تک تک لحظه هایی که میگذره...
وقتی دلخورم...
از هر ثانیه که با بی کسی رد میشه...
مگه جز تو کسی هست...
که تسکین تپش های خسته ی...
این قلب زخمی باشه...
مگه کسی هست...
..............
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه مطلب...
با ترانه ای از سلطان احساس...
و حرفای خودم...
با تک تک دوستای گلم...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

حرف آخـــــر

 

 

بی وفا..
رفتی...خدانگهدار...
اما حرفایی مونده رو دلم...
که اگه نگم...بدجور آتیشم میزنه...
عمری تحملم کردی و لااقل...یه چند جمله ای هم بمون و ترکم نکن...
.................................
.......................
..............
نه میخوام از دلیل رفتنت بدونم...
نه میخوام از مسیر رفتنت با خبــــــر شم...
میری و از تو فقط خاطراتی می مونه...
که وقتی نیستی و قلبم التماس بودنتو میکنه...
بیفته به دامن احساسمو منو به آتیش بکشه...
میری و از تو فقط...احساسی می مونه...
که چند نفسی بیشتر از مرگ دور نیست...
میری و از تو فقط...زخمی رو قلب پاکم به جا می مونه...
تا هیچوقت از یاد نبرم، حرمت عشقی که از تو، به یادگار بود...
میری...برو اما از یاد نبر وقتی رفتی...
چه کسی پشت پنجره...خیس اشک...برات دست تکون میداد...
از یاد نبر تک تک دوستت دارم هارو...
از یاد نبر تک تک عشق بازی هارو...
از یاد نبر اولین باری که دستاتو گرفتم و...
از یاد نبر...اولین قطره ی اشکی که به راهت ریختم...
من وابسته به احساس سرد تو و تو بی وفا به احساس پاک من...
برو اما قبل از سفر...
یادت میاد میگفتی هیچوقت مزاحم نیستم...؟
میبینی...؟
میبینی حالا چقدر مزاحمتم...؟
حالا اونکه از همه مزاحم تره...
اونکه مزاحم لبخند تو و عشق تازه ته...
اونکه مزاحم آرامش قلب پاکته...
میبینی حالا اون مزاحم...خود منم...؟
هنوزم بهم میگی مزاحم نیستم...؟
وقتی رفتی...شاید گه گداری هوس کنم سراغتو بگیرم...
اما قلبم میگه مزاحمت میشم...
بگو احساسم دروغه...بگو هنوز سر حرفت هستی...
بگو هیچ وقت مزاحمت نیستم...درسته...؟
بگو حتی کنار اون نامردی که دستاتو از دستم ربود...
باز حاضری قسم بخوری هیچوقت مزاحمت نیستم...
بگو و بذار باور کنم هنوز عشق... تو این خونه زنده س...
بگو و بذار باور کنم هنوز وفا، تو قلب مهربونت پابرجاس...
بگو و بذار به همه ثابت کنم عشق من...بی وفا نیست...
هیچوقت بی وفا نیست...
بگو و بذار جرعت کنم داد بزنم...عشق من...هنوز عشق منه...
بگو و  بذار باور کنم...بگو و بذار باورم بشه...
بگو...باز بهم بگو...
یادت میاد قول دادی هیچوقت بد نشی...؟
یادت میاد گفتم روزی رو میبینم که تنهام بذاری و تو قول دادی...
قول دادی هیچوقت بد نشی...؟
یادت میاد چقدر خوشحال بودم، که عزیزترین من...
هیچوقت تنهام نمیذاره...؟
یادت میاد...عشقو میون چشمام...وقتی کنارت نفس میکشیدم...؟
توبه من قول دادی...
اما حالا داری میری...داری میزنی زیر قولت...
بگو دروغه...
بگو میری و برمیگردی...
میدونم همیشه خوبی اما خودت بگو...واسه بار دوم بهم بگو...
بگو که هیچوقت بد نمیشی...بگو که همیشه مهربونی...
بگو که برمیگردی و دوباره...دستامو میگیری و دوباره میگی دوسم داری و دوباره...
عشقو تو این خونه زنده میکنی...
بگو عشق من...بگو گلکم...
بگو همه ش خیاله و تو برمیگردی...
دیر یا زود...برمیگردی و اشکو از چشمای خیسم...
با دستای مهربون خودت پاک میکنی...
بگو که دوباره میشه تو چشمات نگاه کنم...
میون چشمای عاشقت عکس خودمو ببینم و خیالم راحت بشه...
که دیگه هیشکی تو زندگیم...مثه سایه...موازیه من کنار تونیست...
عشق مهربون من...بیا و بذار به همه ثابت کنیم...
عشق ما...هیچوقت تموم نمیشه...
بیا و نذار...هرکی از این خونه گذشت...
از عشق تو...زخم زبونم بزنه...
بیا و لااقل خودت...با زبون مهربون خودت زخم زبونم بزن...
بیا و بمون و بسوزونم ولی نذار تنها بسوزم...
بیا و خودت...با دست خودت آتیشم بزن اما نه با عشق دیگری...
بیا و خودت تپش های عشقمونو احیا کن و یا اصلا...
بیا و خودت رگ زندگیو از این عشق ببر...
فقط بیا و بذار یه بار...فقط یه بار...واسه یه ثانیه...
دوباره حس کنم...مال منی...
مال خوده خودمو نه هیچکس دیگه...
عزیزترینم...میری...خدا به همرات...
اما یادت میاد وقتی کنارم بودی...
وقتی مال من بودیو شب تا صبح قلبم نمیترسید...
که حالا دستات تو دست کیه...که حالا سرت رو شونه ی کیه...
گفتی دوســــــم داری...؟
یادت میاد اون شبی که یواشکی...
در گوشم...خجالت میکشیدی و با خجالت...
گفتی دوسم داری...؟
یادت میاد اون شبی که دنیامو وابسته ی نگاهت کردی...؟
دروغ چرا گلم...حقیقتش گاهی دلم نگرانه...
نگرانم که مبادا به اون سایه ی تاریک منم...بگی دوسش داری...
که مبادا با اونم همونقد که با من مهربون بودی مهربون باشی...
نگرانم...چون حسودیم میشه...
حسودیم میشه اگه کسی پیدا شه که از بودن کنار تو...
اندازه ی من آرامش بگیره...
حسودیم میشه اگه با کسی مثل من خوب باشی...
اگه به کسی مثل من، بگی دوسش داری...
خب دلم میخواد تو و تک تک دار و ندارت...تک تک نفسات...تک تک اشکات...تک تک تپش های قلب مهربونت....
فقط و فقط مال خودم باشین...
دوست ندارم ببینم کسی پیدا شده...که میخواد با من سر داشتن تو...شریک باشه...
من تورو فقط واسه خوده خودم میخوام...اگه میری برو اما...
به حرمت اون روزا...قد من با کسی مهربون نباش...
حتی قد من عذابشون نده...دلم میخواد...خوب و بد...هرچی که هستی...
فقط مال خوده خودم باشی...
دوست ندارم کسی پیدا شه...که قد من دوسش داشته باشی...
آخه دوست دارم همه عالم بدونن...
که هیچکسو قد من دوست نداری...خودت گفته بودی...
مگه نه...؟
حالا بگو که دروغ نیست...
بهم میگن دروغه...حالا بگو که دروغ نیست...بذار همه باور کنن...
بگو و بذار امشب که میری...
وقتی سر رو بالش میذارم...اشکام رو گونه هام نلرزه که اون مهربون حالا کجاست...
بذار با خودم فریاد بزنم...که اون عشق پاک...
هرجاهم که بره...مال خوده خوده خوده خودمه...
بگو و اینو بهم ثابت کن...بگو...
بگو و من از شر این دلهره...از شر این کابوس تلخ راحت کن...
بگو و بذار با هر تپش همین قلب زخمی...
عشقو تو چشمات احساس کنم...
بگو...فقط بگو و بذار باورکنم...
فقط بهم بگو...
راستی...
همیشه سنگ صبورت بودم...
همیشه کوه دردات بودمو همیشه شریک غصه هات...
غصه های خودمو پنهون میکردم، تا تموم غصه هاتو به دلم بسپری...
تا مبادا عزیزترینم...
یه ذره...فقط یه سر سوزن از کسی دلگیر باشه...
اما یادت میاد وقتی پر از درد بودم...
وقتی انقدر خسته بودم...که میشد غصه رو...رو گونه های خیسم حس کنی...
میخواستی بیامو باهات درددل کنم...؟
اما خب هیچوقت راضی نشدم...
حالا که داری میری...
لااقل یه کم صبر کن...بذار واسه یه بار...
فقط یه بار...
دردای این دل شکسته رو به عشقم بگم...
بذار بدونی اگه میشکستمو لبخند میزدم....بخاطر تو بود...
بذار بدونی اگه غرورمو شکستی و سکوت کردم...بخاطر تو بود...
بذار بدونی هرچی عذابم دادی و عاشقت بودم...بخاطر تو بود...
پس بذار بگم اگه زیر غرورت له شدم و باز هم موندم...
چون دلم طاقت رفتن نیاورد...میمرد...
اگه زیر رگبار اشکات موندمو تحمل کردم...
چون دلم تحمل دیدن اشکاتو نداشت...
بذار بگم اگه تو گفتی دوسم نداری و عاشقت موندم...
چون دلم طاقت دوریتو نداشت...
عشق من...
اگه میری و باز خیس اشک...به رفتنت میخندم...
چون نمیخوام بدونی بعده تو...قراره چی به سرم بیاد...
چون نمیخوام ببینی بعده تو...اون عاشق دیوونه...چطوری کم میاره...
چون نمیخوام حس کنی...اونکه تکیه گاه لحظه هات بود...
حالا جلوی غصه ها...کمر خم کرده...
عشق من یادت نره...
اگه این همه وقت کنارم بودی و با قلب پاک ت...
درددل نکردم...
اگه کنارم بودی و یه بارم تو غصه هام شریکت نکردم...
چون نخواستم عزیزترینم...
حتی یه بار...واسه یه لحظه...
بخاطر من غمگین باشه...
چون نخواستم اونکه از نفس برام لازم تره...
ببینه عاشقش کمر خم کرده...
چون نخواستم بدونی...تموم دردای من..
بخاطر توئه...
حالا داری میری...
میری و میدونم دیگه برنمیگردی...
میدونم اما باز چشم به راحت می مونم...
شاید هوای اون روزارو کنی اما...قبل از رفتن...
 بگو هنوزم حرف، حرف منه...
هنوز حاضری بگی هرچی که من گفتم...؟
هنوز حاضری به هرچی که گفتم گوش کنی...؟
وقتی منو دلخور میدیدی...میگفتی هرچی من بگم...
حالا بگو هنوز حاضری به من حق انتخاب بدی...؟
هنوز حاضری منو تو لحظه هات شریک کنی...؟
هنوز منو [مرد خودت] قبول داری...؟
اگه هنوزم حرف...حرفه منه...
پس گلم...بمون...بمون و فقط چند ساعت دیگه رو با من سر کن...
آخه میدونی...دلم طاقت دوریتو نداری...
اگه بری زود میمیرم...
بمون و اگه حرف حرفه منه...
بازم تحملم کن...
یا اگر انقدر بد بودم که نمیشه دیگه تحملم کنی...
حداقل هرجا که میری...
فراموشــــــم نکن...
نمیتونی میدونم...درسته گاهی...میگی فراموشت میکنم اما...
نمیتونی...
آخه تو عشق منی...خب حتما توام یه ذره دوسم داری...
لااقل به عنوان یه آدم...یه آدم معمولی و بی احساس...قد یه رهگذر ساده که برام ارزش قائل هستی...
درسته...؟
نگــــــو نه...
بگو حقیقته...بگو دوسم داری...بگو...
بمون و اگه حرف هنوزم حرف منه...چند ساعتی تحملم کن...
بذاراین ثانیه های آخر...اشک گوشه ی چشمام نمونه و قلبمو خاموش کنم...
بذار...تو کنارم باشی و با دستای خودت...
خون از رگای بی جونم بگیری...تو کنارم باشی و با دستای خودت...
با دستای مهربون خودت...قلبمو خاموش کنی...
تو کنارم باشی و خودت...
فقط خودت...همصدای آخرین نفسم باشی...
واسه حرفای آخر...
عزیزترینم...
میگفتی از خدا خواستی...
فقط یه بار دیگه منو ببینی و صدامو بشنوی...
گفتی از خدا اینو خواستی و دوباره مارو بهم رسوند اما انگار...
دیگه از این باهم بودن سیر شدی...
باشه عزیزم...باشه مهربون من...باشه گلکم...
حالا دیگه مثل قدیم...برات ارزش ندارم... میدونم...
حالا که دیگه دوسم نداری و دیگه برات مهم نیستم...
برو...
برو اما یادت نره...یکی تو این خونه بود...
که یه روز...
دستاتو میگرفت و سر رو شونه هاش آروم میشدی...
یکی که عاشقونه عاشقت بود...
عاشقونه عاشقت کرد...
و عاشقونه عاشق مرد...
یکی که حتی تا لحظه ی آخر...
چشم از راهت برنداشت...
یکی که پشت غرورش پنهون بود و اما...
عاشقونه انتظار برگشتتو میکشید...
ای کاش معنای این جمله های منتظرو بفهمی...
ای کاش...
.............................
...................
حالا برو...
حرفی برای گفتن نیست...
گونه هات خیس اشکه و عزیزترین من...
گریه نکن...
این جدایی...شروع لحظه های تازه ای برای لبخند تو و پایانی تلخ...برای لبخند منه...
چه قشنگه حتی وقتی که میری...
باز...از مرگ لبخند من...لبخند روی لبات متولد میشه...
و چه قشنگه عشق ما...
وقتی انقدر عاشقونه...
منو میون انتظار...خاموش میکنه...
برو...برو تا بیشتر درگیر این لحظه ها نشم...
برو و وقتی سر رو شونه ی عشق جدیدت میذاری...
یادت بیار...که یه روز...
سر رو شونه ی من...
 عاشقونه گفتی...
...
...........................................
.............................
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و سفر آسون نبود...
نه برای من و نه برای خاطراتم...
با این همه با هر قدم...
رد پاهامو پاک کردم تا فردا...
هیچکس ندونه...
اونکه پشت پنجره...از عشق...
یخ زد و رفت...
چه کســــــــی بود...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگـــر سراغمو گرفت...
           بگین نشـــــونه ای نذاشت...
...
بگین از اینجا رفته و...
          چاره ی دیگه ای نداشت...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم...
سورپرایز ایندفعه ی من...
تک تک حرفای ناگفته ای بود...
که تک تک جمله هاش...
خیس از تک تک اشکایی بود که ذره ذره ی احساسمو احیا میکرد...
ادامه ی مطلب...
با داستان نوشتن این پست و...
با ترانه ای مرتبط...از سلطان احساس...
دوستتو دارم...
به عشق تک تک دل شکسته ها...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

حرفای مــــــــردونه...

 

 

آهای تو که دستای عشقمو ربودی...
لااقل یه لحظه صبر کن...
بذار وصیت دل بی کسمو بهت بگم...
بذار بگم وقتی بره...چه جوری تنها می مونم...
بعدا برو...برو و عشقمم ببر...
..........
......
...
عشق من دنیای منه...
وقتی میبریش...بپا دلخورش نکنی...
دلش که بگیره...دل من میمیره...
وقتی دستاشو میگیری...بپا آرومش کنی...
عشق من تپش لحظه هام بود...اگه بره...لحظه هام میمیره...
فقط بپا وقتی رو شونه ت سر میذاره...حس کنه کنارشی...
عشق من الهه احساس بود...بپا یه وقت چیزی نگی...احساسشو خط بزنی...
بی وفای من...زندگیه منه...بپا باهاش بی وفایی نکنی...
حتما دوستت داشته که حاضر شده...منو کنار بذاره...
منی رو که غصه هاشو خوردمو شکستم و فرورییختم اما باز سکوت کردم...
حتما دوستت داشته که حاضر شده احساس منو...عشق منو آرزوهای بزرگمو...
به یه لحظه با تو بودن بفروشه...پس یه وقتی دلگیرش نکنی...
مواظب باش رو احساسش پا نذاری...
بپا هیچ جای دنیا تنهاش نذاری...
بپا حالا که انقد دوستت داره، دلخورش نکنی...
گاهی ممکنه وقتی از همه دلخوره...یه کم باهات بد بشه...
اما باهاش بد نشو...برو کنارش...بغلش کن و نذار دلخور بمونه...
بذا وقتی کنارشی بهت تکیه کنه...براش تکیه گاه باش...
نذار حس کنه دوسش نداری...آخه خیلی دوستت داره...
راستی...یادت نره...
براش یه مرد خوب باش...
آخه میدونی؟...من هیچوقت مرد خوبی نبودم...
انقدر براش خوب باش...که منو آسون از خاطراتش خط بزنه...
انقدر خوب باش...که منو آسون فراموش کنه...
انقدر خوب باش...که هیچوقت تو اوج نیاز...دستاشو تو دستای یکی دیگه نذاره...
عشق من خیلی پاکه...بپا یه وقت این پاکی رو ازش نگیری...
گاهی دلش میگیره...دوس داره گریه کنه...
شونه هاتو بسپار بهش...
بذار انقدر رو شونه هات گریه کنه...
که غصه ای تو قلب پاکش نمونه...
قلب اون...خونه ی منه...اگه بشکنه...خونه خراب میشم...
آواره خیابونا میشم...
قلبشو نشکن...حتی غرورتم شکست...قلبشو نشکن...
یه وقتایی...اشکای قشنگش میاد میشینه رو گونه هاش...
خودت پاکشون کن...با دستای گرم خودت، اشکاشو از چشماش بردار...
نازکتر از گل بهش نگو...دلش زود میشکنه...
نذار دلش بگیره...
بعد من...تو قراره تکیه گاهش باشی...
یه وقت شونه خالی نکنی...
یه وقت نذاری عشق من...تو این زمونه خراب...
آواره قلب این و اون بشه...
نشونه ی تیر هوس کس و ناکس بشه...
نذاری عشق من پاک بودن فراموشش بشه...
شاید گاهی اذیتت کنه...عذابت بده...ممکنه کاراش عذابت بده...
به دل نگیر...چیزی تو دلش نیست...میخواد بگه بیشتر دوسش داشته باش...
البته...
گمون کنم با تو بدی نکنه...تورو عذاب نده...
آخه وقتی دیدمتون...وقتی دستاش تو دستت بود...
خیلی باهم خوب بودین...
گمون کنم مثل زمانی که اذیتم میکرد، تورو اذیت نکنه...
گمون کنم دوستت داره...بیشتر از من...
راستی تا حالا بهت گفته دوستت داره...؟
به من گفته...
یادش بخیر...تو اولین شبای آشناییمون بود...
آروم و یواشکی گفت دوسم داره...
منه ساده چقد دلخوش این جمله شدم...
اگه یه وقت به تو گفت زیاد باور نکنیا...ممکنه از رو ترحم بگه...
مثه من...
اما نه...گمون نکنم...
گمون نکنم به تو دروغ بگه...فکر کنم تورو خیلی دوستت داره...
خوش به حالت...اون دوستت داره...
بدون اینکه بهش گفته باشی...
اما من حتی وقتی التماسش میکردم...دوسم داشته باشه...
راحت از کنارم رد میشد...
راستی توام وقتی دستاشو گرفتی...حس کردی چقد آروم میشی...؟
وقتی دستاشو گرفتم تموم دنیام عوض شد...
توام حس کردی حرمت دستاش مقدسه...؟
وقتی دستاشو گرفتما...تموم جونم آروم شد...
همه ی مشکلاتم یادم رفت...تموم سختی ها فراموشم شد...
من موندم و یه لبخند رو احساسی که احیا شده بود...
یادش بخیر...
دستاشو میبوسم...حتی حالا که دستام تو حسرت گرفتن دستاش می مونه...
راستی...به جای من...
روی ماهشو ببوس...
آخه وقتی میرفت...فرصت نشد ببوسمش...
برا بار آخر تو بغلم بگیرمش...
دستاشو بگیرمو تو چشماش...چشمای نازش نگاه کنم...
به جای من نوازشش کن...چون دیگه نیستم که هردم سنگ صبورش باشم...
به جای من تو بغلت بگیرش...محکم...انقد که احساس کنه چقد دوسش داری...
بذار تلافیه تموم حسرتی که تو لحظه آخر موند...دربیاد...
و از طرف من...ازش عذرخواهی کن...
بخاطر همون قطره اشکایی که بخاطر بغض صدام ریخت...
دیگه تار و پودم خیس اشکه...
دستاشو بگیر...
دستاشو بگیر و باهم برین...
برین و خوشبخت باشین و اصلا فکر منم نکنین...
من قراره عمری با حسرت یه عشق...
یه عشق پاک...
زیر سقف خونه ای که دیگه امیدی نداره...
با بی کسی...خلوت کنم...
برین و خوشبخت باشین...وقتی من نفسای آخرمو با اسم اون بی وفا مزین میکنم...
برو و به جای من...مرد خوبی براش باش...
انقدر خوب...که وقتی با حسرت اسمشو فریاد میزنم...
صدامو نشنوه و گرم آغوش تو، از غصه ها رها بشه...
برو و به جای من...تکیه گاه لحظه هاش باش...
عشق جدیده عشق من...
خدا به همرات...
................................
.................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه سخت میگذرد...
خاطره ی لحظات جدایی...
در برابر چشمانی که تا ابد...
محکوم به اشک میشود...
محکوم به...
...
.................................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازم از اون خیالا که انگار میتونم انقدر راحت با رقیبم حرف بزنم...
مثل زمانی که خیال میکردم اگه یه روز عشقم...
بخواد با کس دیگه باشه...راحت حضورشو میپذیرم...
اما تا به لحظه ش رسیدم...دنیام تیره و تار شد...
چشمام خیس اشک و دستام سست و سرد...
اما به هرحال...مهم ناگفته هایی بود که لازم بود...
اون نامردی هم که عشقمو دزدید...بدونه...
بابت تاخیر طولانی وب از همه تون عذر میخوام...
یه مشکل کوچیک بود که مانع ادامه راه میشد...
اما به لطف خدایی که عشقمو بهش سپردم...حل شد...
با این همه باز متشکرم از تک تک شما دوستای گلم..
که منو تو این مسیر رها نکردین و کنارم موندین...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

لحـــــــــظه آخــــــر

 

داشت میرفت...
گوشه اتاق...
به دیوار تکیه دادمو خیس اشک...
به چشمای مهربونی که از فردا...
حسرت دیدنش به چشمام می موند...زل زدم...
گونه هام از اشک خیس و باز...
برای دلخوشیش...لبخند رو لبام بود...
هرلحظه تپش ثانیه هام سردتر میشد و هردم خیال رفتنش گرمتر...
میخواستم دستاشو بگیرم...
روی ماهشو ببوسم و فقط یه بار دیگه التماسش کنم...
که فقط یه روز دیگه دیرتر برو...
اما از بس قلب پاکشو التماس کردم...
خجالت میکشیدم دوباره دست به دامنش بشم...
چشمای نازش خیس اشک بود...
قلبم غرق خون و شیشه ها غرق بارون...
با خودم گفتم ای کاش...
فقط یه بار...
برای یه ثانیه...
واسه یه لحظه بتونم تو بغلم بگیرمش...
بهش بگم دوسش دارم و شاید از رفتنش پشیمون شه اما...
نمیخواستم اسیر احساسم بشه...
چشمای خیسمو بستم...
اشکای سردمو پشت لبخندم پنهون کردمو...
غرق سکوت...برای بودنش دعا کردم...
چه با متانت...چه باوقار...
چه پرغرور...
حتی لحظه های آخرشم زیباس...
وسایلشو جمع میکرد و دست به هرچی که میزد...
انگار آسمون خاطراتمو ورق میزد...
غرق اشک بودم و باز محو سکوت...
با یه لبخند دروغی...حسشو آروم میکردم...
وسایلشو برمیداشت و میدیدم گه گداری...
زیر چشمی اشکامو نگاه میکنه...
تا چشمای نازش به لبخندم میفتاد...
سرشو پایین مینداخت و میدیدم قطره های اشکو که روی ماهشو میشست...
بدنم سسته سست بود...پاهام توانی برای ایستادن نداشت و چشمام نوری برای دیدن...
به دیوار سرد خونه تکیه دادمو نگاهمو به موهای لطیفش...
صورت ماهش...
چشمای نازش...
دقیق تر کردم...
از فردا سهم من از این زیبایی...
حسرته دوباره ی لبخند بود و بس...
آوارگی و بیچارگی بود و بس...
تنهایی و بی کسی بود و بس...
چمدونش پر شده بود و باز وسایلی برای بردن بود...
خواستم التماسش کنم...
لااقل پیرهنتو جا بذار...بذار عطرت تو خونه بمونه...
نذار عطرت فراموشم بشه اما لباساشو جمع کرد...
خواستم التماسش کنم که لااقل عکساتو از من نگیر...
اما تک تک عکساشواز آلبوم خاطراتمون برداشت و با خودش برد...
من موندم و چشمای خیسم...
نامه ای که براش نوشته بودمو شاخه گلی که دیگه خشکه خشک بود...
خدای من...
از فردا کی قراره تکیه گاه عشق من شه...؟
اون کیه که میخواد دستاشو از دستام بدزده...؟
اون کیه که شبا کنارش میخوابه و روزا بیدارش میکنه...؟
اون کیه که میخواد بگه...دوسش داره...؟
اون کیه که میخواد دستاشو بگیره...؟
اون کیه...؟
تموم این سئوالا قلبمو پر میکرد و روم نمیشد...
بپرسم اون کیه که تو رو ازم میگیره...؟
تک تک وسایلشو جمع کرد...
چمدونشو بست و سراسیمه اتاقارو گشت..
مبادا چیزی جا بمونه...
با هرقدمش، سست تر از قبل میشدم...
دستام سردتر از قبل میشد و چشمام خیس تر از قبل...
نگاهشو از نگاهم میدزدید...مبادا عشق...جادومون کنه...
بدون معطلی اومد و آماده رفتن شد...
در حالی که پر از اضطراب...با گوشه مانتوش بازی بازی میکرد...
در حالی که سرشو پایین انداخته بود و منو از نگاهش محروم میکرد...
زیر لب گفت...
من دیگه باید برم...
موجی از اشک...شعله شد و به صورتم زبونه کشید...
خواستم التماسش کنم که عشقم...
عزیزترینم...
فقط یه کم دیگه صبر کن...بذا با رفتنت خو بگیرم اما...
زبونم بند اومد و غرق سکوت...
احساسمو زیر پا گذاشتم...
هنوز سرش پایین بود و ادامه داد...
کاری با من نداری...؟
خواستم فریاد بزنم که بمون...بمون و بد باش...
بازم تحمل میکنم...
فقط بمون...
بمون و زخم زبونم بزن...اشکالی نداره...
ولی بمون...پیشم بمون...
خواستم بپرسم آخه کی مثه من پای حرفات میشینه...؟
کی مثه من به تک تک درددلات گوش میده...؟
کی مثه من با گریه هات خیس اشک میشه و با خنده هات بهاری و نو...؟
اما باز غرق سکوت...چشمامو به چشمای خیس و نمناکش دوختم...
به دستای گرمی که از اضطراب سرد بود ومیلرزید...
به لب هایی که از فکر و خیال...یه لحظه آروم نداشت...
میخواستم بلند شم...تو بغلم بگیرمش و تموم این دلواپسیارو از دل پاکش بگیرم اما...
خوب میدونستم که دیگه...اونکه باید آرومش کنه...من نیستم...
که حالا کس دیگه ایه که باید تکیه گاهش بشه...
کس دیگه ایه که باید نوازشش کنه...
کس دیگه ایه که...
چمدونشو برداشت...
غرق اشک شد و پشتشو کرد به من...تا اشکاشو نبینم...
رفت سمت در...
هر قدمی که سمت در برداشت...نفسامو سردتر و سردتر کرد...
آروم در خونه ی بی کسیامو وا کرد و دیگه قدم از قدم برنداشت...
چمدونشو زمین گذاشت و آروم منو نگا کرد...
حلقه شو از دستش درآورد و زمزمه کرد...
دیگه به این نیازی نیست...
این جمله رو گفت...حلقه شو  رو زمین انداخت و در پشت سرش بست...
حالا من موندم و یه دنیا بی کسی...
منو جسمی که خیس اشکه...
منو جسمی که غرق خون...
منو جسمی که سرد و خسته س...
منو خاطراتی که همینجا به آخر میرسه...
منو دنیایی که همین دور و برا باید به گل بشینه...
با هر سختی که بود...خودم به پنجره رسوندم...
بیرونو نگا کردمو...
آره...
میرفت...
میرفت و با چشمای خودم میدیدم...که میره...
خواستم فریاد بزنم...خدانگهدار...
اما انگار دیگه برای خداحافظی هم دیر بود...
پیرهنم از اشک خیس و دستام از غم؛ سست...
رفت و رفت...تا دیگه برای همیشه...
از قاب چشمام پاک شه...
یه نگاه به آسمون ابری کردم...
اونم از درد من میناله...
اونم از غصه هام، خیس اشکه...
اونم پر از بارونه و با وجود میباره...
ببار بارون...
ببار و اشکامو از صورتم بشور...
ببار و دل شکسته ی این خونه رو مرهم باش...
ببار و خودت مواظب عشقم باش...
حلقه شو از زمین برداشتم...
بوسیدمو آروم آروم، باور کردم که انگار...
لحظه های آخر هم...به آخر رسید...
قاب عکس خالیشو نگاه کردمو...آره...
دیگه امیدی به برگشت نیست...
دیگه امیدی به لبخند نیست...
سست تر از قبل...نیمه جون رو زمین افتادمو...
ای خدا...
فقط یه بار دیگه...
واسه یه لحظه دیگه بذار...
دوباره تو چشمای نازش خیره شم...
تو قلب پاکش خونه کنم و واسه یه بار...
بهش بگم...
دوســـــــــتت دارم...
...................
...........
......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و لحظه های آخر...فراموش نشدنیست...
وقتی که باور کنی...
پایان لحظه آخر...پایان لبخندی عاشقانه است...
پایان لبخندی...
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم دوستتون دارم...
یه کم تو سبک نوشتاری این پست تغییراتی دادم...
به امید اینکه جمله ها پیش از پیش جادو کنه...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...
........................

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

میـــــــارم...

 

تحملم تموم شده...
نمیخوای برگردی...؟
جونم به لبم رسیده...
نمیخوای برگردی...؟
دستم از بی کسی یخ زده....
نمیخوای برگردی...؟
اشکام دیگه تموم شده...
یعنی نمیخوای برگردی...؟
خب حق داری...
تو چه میدونی چه احساسیه وقتی سینه ت از عشق میسوزه...؟
تو چه میدونی چه حالیه وقتی چشمات از اشک، تاریکه...؟
تو چه میدونی بی خوابیه شبام از چیه...؟
تو چه میدونی دلیل تنهاییم چیه...؟
تو چی میفهمی از سردیه دستای من...؟
تو چی میفهمی از سرخی چشمای خیسم...؟
تو چی میفهمی از بی کسی روز و شب من...؟
تو که آرومه آرومی...تو که دستات گرمه...
تو که دلیلی برای بارون نداری...غمی نداری...
از کجا باید بدونی...چی میگم...وقتی میگم از دوریت خون گریه کردم...؟
از تو برای من...
یه دنیا خاطره مونده...
چندین و چند حسرت...
یه قاب عکس خالی...
یه آرزوی عاشقونه...
یه امید واهی...به برگشتنت...
یه سینه که از درد میسوزه...
دوتاچشمی که از اشک...خیسه خیسه...
دوتا دست سرد و یخ زده...
دوتا پای سست و ناتوان...
یه صدای لرزون و پرتنش...
قلبی که تپشاش نامنظمه...
نبضی که ضربه هاش رو به سقوطه...
فریادی که طنینش...پر از سکوته...
 و نامه هایی که هیچوقت کسی نخوند...
اما از من برای تو...
حتی خاطره ای زودگذر...
محض یادآوری اون روزا نمونده...
میبینی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه پناه بارون چشمات بود...
غریبه شدی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه امید لحظه های بی کسیت بود...
غریبه شدی...؟
حالا از من برای تو حتی...
نه خاطره ای گذرا مونده...
نه حسرتی برای برگشت...
نه یه تیکه عکس کهنه...
نه یه آرزوی پر از نفرت...
نه یه امید به نابودیمو...
نه یه سینه پر از آتیش...
نه چشمای پر از اشک...
نه دستای یخ بسته...
نه پاهای نیمه جون...
نه صدای ناامید...
نه قلبی بی تپش...
نه نبضی بی صدا...
و نه نامه ای پاره پاره...
خوش به حالت...
آخه دلیلی نیست که یادی از من بکنی...
بگم مهربون بودم...؟
خب اون از من مهربونتره...
بگم عاشقم بودی...؟
خب بیشتر عاشق اونی...
بگم پناهت بودم...؟
خب به اون پناه آوردی...
آخـــــــه کــــــــــــــم میارم...
کم میارم وقتی میبینم انقد به من سره...
انقد ارزش داره...انقد دوسش داری...
انقد آرومت میکنه و انقد بهت نزدیکه...
آخه خب مگه من نبودم اونکه دنیارو با یه تارموش عوض نمیکردی...؟
مگه من نبودم اونکه پای تک درددلش زار زار گریه کردی...؟
مگه نگفتی دوسم داری...؟...مگه نگفتی عاشقمی...؟
مگه نمیگفتی تا ابد کنار همیم...؟
کو اون اسب سفیدی که باید باهاش شاهزادمو میبردم...؟
کو اون حس و احساسی که باید باهاش عشقمو پیدا میکردم...؟
کو اون همه قول و قرار...اون همه خنده...اون همه گریه...؟
مگه نگقتی تا همیشه باهمیم...؟
مگه برنگشتی تا دوباره از نو شروع کنیم...؟
بهم بگو...
بگو تا کی باید به انتظار دیدنت فال بگیرم...؟
بگو تا کی گلارو پشت سرت پر پر کنم تا برسی...؟
بگو تا کی ستاره هارو بشمرم تا برگردی...؟
بگو تا کی چشمامو ببندم...تا ده بشمارم و بگم چشمامو که وا میکنم...کنارمی...؟
بگو...بگو تا کی منتظر بشینم...تا کی چشمامو به رات بدوزم...؟
بگو...بهم بگو و بذار دوباره آواره این خیابونا...
دنبال تو و عطرت و عشق و احساس پاک ت بگردم...
بذار حس کنم عاشقم...
هنوز...مثل قدیم...مثه اون روزا که برات میمردم و برام تب میکردی...
مثه اون روزا که صدای خنده های نازتو به حریم گوشام هدیه میکردی...
بیا و دستاتو بسپر به دستایی که حسرت نشین حرمته قلبته...
بیا و خودت دست عاشقی رو سرم بکش...
نذار هیشکی جز خودت بگه دوسم داره...
نذار هیشکی جز تو دستامو بگیر...
بیا و بگو برات مهمه که من فقط مال تو باشم...
بیا و بگو و بذار حس کنم تو فقط مال منی...
بیا...بیا و دوباره دستامو تو دستات پناه بده...
بذار فقط تو بغل خودت گرم شم...فقط تو آغوش خودت...
نذار تو بغل هیچکس دیگه آروم بگیرم...
بیا و دوباره از نو...تو فقط مال منو...منم فقط مال تو...
بیا و نذار کم بیارم...
وقتی دستای رقیبمو تو حرمت مقدس دستات میبینم...
بیا...فقط بیا...و فقط بخاطر من بیا...
دستام سرده...بیا و گرمای لحظه هاشون باش...
چشمام خیسه...بیا و با دستای پاک ت از اشک پاکشون کن...
قلبم شکسته...بیا و با احساس پاک خودت بهش بند بزن...
احساسم داره میمیره...بیا و با نفس گرم خودت، ضربانشو احیا کن...
بیا و منو مدیون خودت کن...تا هیچوقت یادم نره...
اونکه گرمای وجودم بود و سرمای الانم از اونه...
بیا...بیا و حتی اگه باید تحمل کنی...
تحملم کن...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
وداع کنم...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
..............
...........
.......
....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و ای کاش...وقت وداع...
احساسمو از چشمای خیسم میخوند...
بلکه وقتی رفت...
هیچوقت یادش نره...
حرمت عشقی که با سفر...
آســــــــــون شکســـــت...
.............
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تشکر از دوستای خوبم...
با تشکر از شما دوستا گلم...
با تشکر از داداشا و آجیای باوفام...
و با تشکر از احساسم که هیچوت تنهام نذاشت...
حتی تو اوج سرما...
.............
دوستای گلم...
ادامه مطلب با پستی پر از احساس...
و توضیحاتی درباره قابلیت جدید وب...
برای شما دوستای عزیزم...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

خیس اشـــــک

 


ازت بدم میاد...
بینمون یه دنیا فاصله س  و نمیخوام هیچوقت ببینمت...
قلبمو شکستی...حتی صبر نکردی خاکش کنن...
رفتی... و از من و تموم خاطراتمون گذشتی...انگار نه انگار...
حالا دیگه واسه برگشتنت خدا خدا نمیکنم...
واسه بودنت خدا خدا نمیکنم...
واسه دیدنت خدا خدا نمیکنم...
تو مال اون بی خدا باش و من مال یه دنیا تنهایی...
فقط هیچوقته هیچوقت دیگه منو...
....................
کاغذو پاره میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
................
دیگه تو قلبم جا نداری...
عشقی بهت ندارم و هرچی که بود تموم شده...
برو و دیگه فکر برگشتو نکن...
دستاتو بسپر به دستاشو دیگه خیالی نکن...
من اینجا خوبم و از دوریت آرومه آرومم...
اینجا همه چی خوبه و هیچ غمی نیست...
که منو منتظر به رات...
..........................
باز کاغذو خط خطی میکنم...
پاره ش میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
چشامو میبندم...
یه نفس عمیق میکشمو...
دوباره از نو مینویسم...
.................................
از اولشم برات مهم نبودم...
مهم نبوم که کجام...با کی ام...حالم خوبه یا نه...
مهم نبود مرده م یا زنده...
من فقط سنگ صبوری بودم...محض آروم کردن دل آواره ت...
من مهمون ناخونده ی قلب بی پناهت بودم...
قلبی که ای کاش هیچوقت...
...........................
اشک تو چشام جمع میشه...
کاغذو مچاله میکنم و سرمو میذارم رو میز...
قلبم پر از درده...
آخه چرا...چرا نمیتونم بهت بد بگم...؟
چرا نمیتونم تو چشات زل بزنم بگم ازت بدم میاد...؟
چرا نمیتونم وقتی بهت فکر میکنم...جلو لبخند عاشقونه مو بگیرم...؟
خب آخه این چه دردیه که نمیتونم ازت دل بکنم...بهم بگو...
این چه حسیه که نمیذاره فراموشت کنم...؟
چرا تا یادت میفتم خیس اشک میشم...؟
چرا تا اسمت میاد دلم هوایی میشه...؟
چرا تا میشنوم مریض شدی دلنگرانت میشم...؟
چرا تا میشنوم خوشحالی...دلگرم میشم...؟
چرا من رو اون بی خدا حساسم...؟
چرا رو تو تعصب دارم...؟
چرا اسمت رو لب نامحرم بیاد...غیرتی میشم...؟
...
بهـــــــــــــــــم بگـــــــــو...
...
سرمو بلند میکنم...لباسام خیس اشکه...
بی هوا لبخند میشینه رو لبم...
به قاب عکست خیره میشم...
چقد جات خالیه...
اما...
...
یه کاغذ دیگه برمیدارم...
نفسمو حبس میکنم...
قلمو محکم تو دستام میگیرمو...
اینبار باید بنویسم...
باید...
.............................
ازت متنفرم...
از تو که تو اوج نیاز...
تو آغوش رقیبم نشستی...
از تو که تو اوج نیاز...
دستامو تنها ول کردی...
از تو که برات میمردم و باز...
...................
...
که یهو چشام پره اشک میشه...
آخه منه لعنتی...هنوز برات میمیرم...
آخه هنوز دوستت دارم...
آخه هنوز عاشقتم...
آخه هنوز...
....
میخوام فریاد بزنم...
اما بغض گلوم محکم راه نفسمو بسته...
میخوام آخرین نفسمو به اسم تو بگم...
اما نفسم در نمیاد...
قلمو میکوبم رو میزو...
...
ای کاش فقط یه لحظه فراموشت میکردم...
فقط یه ساعت...یه دقیقه...
فقط یه نفس از یادم میرفت...
صدای قشنگت...صدای خنده های گرمت...
وقتی میخندیدی و من دنیارو هدیه میگرفتم...
ای کاش فقط یه لحظه مال من بودی...
مال خودم...مال همین دستای سردم...
مال همین جسم بی جونم...
...

***
پره درد میشمو...
با صدای لرزونم زمزمه میکنم...
...
خوب میدونم بد بودم...
خوب میدونم سرد بودم...
خوب میدونم مرد خوبی نبودم...
خوب میدونم اونکه خواستی نبودم...
اما بیا و فقط یه روز دوباره مال من باش...
مال خودم...دستای یخ زده م...قلب شکسته م...
بیا بذار باور کنم هنوز یه ذره تو قلبت جا دارم...
بذار تو این سرما...آواره ی این خیابونا نشم...
قلبتو داشته باشم که زیر بارون...کنارش آروم بگیرم...
بذار وقتی حالم بده بهت تکیه کنم...
حس کنم یکی رو دارم...
بی کس نیستم...هستی و عاشقونه عاشقتم...
بیا و فقط یه بار...فقط یه بار غرورتو بشکن...
یه روز کنارم بمون و بذار تا میتونم حست کنم...
دستاتو ببوسم...
نازت کنم...تو سر رو شونه م بذاری...من نوازشت کنم...
تو، تو بغلم بیای و محکم بغلت کنم...
توروخدا فقط یه روز بیا...یه روز بذار زنده بشم...
بیا و فقط یه ساعت...مال خوده خودم باش...
جدا از همه ی دنیا...دستات مال من...چشمات مال من...اشکات مال من..
لبخندت مال من...خنده هات مال من...زخم زبونات مال من...
ولی فقط یه ساعت بیا کنارم باش...
یه ساعت بیا همون لحظه های خاطراتو تکرار کنیم...
میخوام غرورمو بشکنم...جلو چشمای نازت اشک بریزم...
واسه بار اولم شده...میخوام جلو چشمای مهربونت گریه کنم...
بذار گریه کنم آروم شم...یه روز بیا و فقط یه روز اشکامو پاک کن...
مگه چیزی ازت کم میشه...؟
خب هرروز مال اونی...بیا و یه روز مال من باش...
فقط یه روز...فقط یه کوچولو...به یاد قدیم
نذار یادم بره عطرت چه خاطراتی داشت...
نذار یادم بره خنده هات چه طنینی داشت...
نذار یادم بره زخم زبونات چه لذتی داشت...
بیا و کنارم بشین...دستامو بگیر...سرمو رو شونه ت بذارم و فقط یه بار باهات درددل کنم...
قول میدم بذارم بری...بیا یه روز...واسه یه ساعت...واسه یه دقیقه خودتو به من بسپر...
مثل قدیم...عشق من...بیا و دوباره تو شبای تاریکم سوسو کن...
بیا...فقط یه دم بخاطر من...بخاطر خودم...بخاطر گذشته...
دوباره مال من باش...
عشق من...فقط یه روز بیا...
...

***
........................
خونه غرق اشک میشه و انگار...
دوباره دیوونه شدم...
یه کاغذ تازه برمیدارم...
قلممو برمیدارمو با دستای سستم و چشمای خیسم...
عاشقونه...مینویسم...
........................
دوسش داری...میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط واسه دلخوشیم...فراموشم نکن...
تو خوب بودی و من بد...
تو فرشته بودی و من بد...
تو مهربون بودی و من بد...
میدونم...
بهت زخم زبون میزدمو تو سکوت میکردی...
با بی محلی عذابت میدادم و تو سکوت میکردی...
دیگرانو به رخت میکشیدمو تو سکوت میکردی...
میدونم...
خب تو فرشته بودی...
اینم میدونم...
فقط منو ببخش...اگه لایق داشتنت نبودم...
اگه بودی و قدرتو ندونستم...
اگه آسون قلبتو شکستم و اگه آسون از گناهم گذشتی...
تو عاشق بودی و من دنبال دیگری...
چشام آواره این خیابون بود و تو فقط خیره به من...
ببخشید اگه دیدمت و احساست نکردم...
دوسش داری..میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط محض عشقمون...فراموشم نکن...
حس میکردم دوستت ندارم اما...
هرکار کردم...انگار که نه انگار...نشد...
نشد ازت دل بکنم و تازه میفهمم...
چقدر دوستت دارم...
ببخش اگه همیشه بودی و فرشته بودی و من...
هیچوقت باورت نکردم...
...
.............................
قلممو میذارم کنار...
یه لبخندی رو لبمه...
آخه من هنوز عاشقم....
آخه من هنوزم...
...
قاب عکستو برمیدارم و میبوسم...
باز میبوسم...
و باز میبوسم...
بازم میبوسم...
انقدر میبوسم تا طعم لبات...
رو لبام برگرده...
انقدر میبوسم تا عکس چشات...
به چشام برگرده...
انقدر میبوسم...تا خودت برگردی...
فقط واسه یه روز...
تا بذاری سر رو شونه ت بذارم...
خیس اشک...دستاتو بگیرم...
اسمتو زمزمه کنم و آروم بگیرم...
فریاد بزنمت...
که حتی اگه باید بری...
فقط یه بار دیگه حس کنم مال منی...
توروخدا یه روز بیا...
تورخدا یه روز برگرد...
توروخدا...
..................
........................
......................................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشک اشک اشک و اشک...
این پست بخاطر همین اشکا اسمش شد «خیس اشک»...
تموم حرفامو تو ادامه مطلب گفتم فقط اینکه...
مطلبی که بین 3تا ستاره داخل پست هست...
حرفای حقیقیه خودمه به عشقم...
نه از رو ادبه نه از رو ادبیات....
عین اون حرفاییه که میخوام بدونه...میخوام بش بگم....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

عشـــــــــق خیـــــــالی

 

 

چقد خوبه تو هستی...
دستاتو میگیرم...
نازت میکنم...
تو بغلم میگیرمت...
لباتو میبوسم...
تو چشمات دنیامو پیدا میکنم...
بین لبخندات تازه جون میگیرم...
با قطره اشکات بی صدا میمیرم...
از همه دنیا ناامید اما امیدو تو قلبت پیدا میکنم...
صدات که میاد تا آسمون پر میکشم...
سر که رو شونه م میذاری...
حس میکنم با ارزشم...
آره...
چقد خوبه تو هستی...
تو که هستی...
همه دنیاام که روبروم وایسه...
میدونم باز شونه هات قبله ی امید منه...
میدونم دوسم داری...
میدونم یکی رو دارم...
میدونم بی کس نیستمو یکی هست که آرومم کنه...
چقد خوبه تو هستی...
تا با همیم...
همه از حسرت خوشبختی ما...
با دست نشونمون میدن...
باهم که تو کوچه خاطرات، تنها میشیم...
دزدکی نگاهمون میکنن...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما عاشقیم...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما از هم جدا نمیشیم...
چه قشنگه شبا که میخوام بخوابم...
میای تو بغلم...
چشماتو میبندی و تو آغوش خودم خوابت میبره...
چه قشنگه دلت که میگیره...
سر رو شونه م میذاری...
دستامو میگیری...
میذاری باور کنم تکیه گاهتم...
چه قشنگه از همه دنیا که خسته میشم...
میذاری بیام کنارت...
ببوسمت...نازت کنم...
دست رو موهای لطیفت بکشمو...
خستگی هام از یادم بره...
چقد خوبه...تو مال منی...
اینجوری همه دنیا به این خوشبختی حسرت میخورن...
اینجوری همه دنیا دوست دارن جای ما باشن...
چه خوبه عشق من تویی...
چه خوبه من عاشق توام...
چه خوبه تا آخرین نفس...
دست همدیگه رو تنها نمیذاریم...
وقتی تو هستی...
دوست دارم همه بدونن فرشته من کیه...
دوست دارم همه دلشون بخواد جای من باشن...
دوست دارم به همه نشونت بدم و داد بزنم...
این فرشته...مال منه...
مال خودم...
مال خودم که جونمو براش میدم...
دوست دارم همه اونا که دوستت دارن...
جلو من کم بیارن...
دوست دارم شبا تو حسرت داشتنت اشک بریزن...
روزا به امید داشتنت آواره شن...
از غم دوریت مریض و داغون شن...
دلتنگ داشتنت تب کنن...
واسه دوباره دیدنت عذاب بکشن...
دوست دارم فقط من به تو برسم...
فقط من برات بمیرم...
فقط من تو رو داشته باشم...
چه قشنگه برا داشتنت، انقده بدجنس میشم...
چه قشنگه واسه کنارت بودن خون تو رگام به زندگی پوزخند میزنه...
چه قشنگه تورو دارم و دیگه برام مهم نیست...
نفس بیاد یا بره...
مهم نفسای گرمه توئه، که شعله ی آتیش وجودمه...
مهم تویی که مثه خون تو رگامی...
تو که مثه نفس تو سینه می...
تو که مثه تپش تو قلبمی...
تو که مثه عشق...تو احساسمی...
چه قشنگه یه ساعت ازت دور میشم...
دل نگرانم میشی...
دل نگرانت میشم...
چه قشنگه به همین زودی...
دلم برات تنگ میشه...
ضربان قلبم تند میشه و انگاری دلواپست میشم...
چه قشنگه گرمی جمله ی دوستت دارم...
چه قشنگه آتیش عشق...ما دوتا...
چه قشنگه یاد تو...وقتی فراموشم نمیشه...
چه قشنگی تو...وقتی همیشه کنارمی...
چه خوبه این همه وابستتم...
چه خوبه این همه عاشقتم...
چه خوبه میدونم اگه نباشی...میمیرم...
چه خوبه این همه وابستگی...وقتی تو هم عاشقمی...
چه خوبه این همه دلبستگی...وقتی میدونم تنهام نمیذاری...
چه خوبه این همه احساس...که یکجا...تسلیم عشق توئه...
چه خوبه این همه آرزو...وقتی فقط با تو برآورده میشه...
چه خوبه این همه امید...وقتی...
.............................
...................
............
.......
....
اینارو میگمو چشمامو که وا میکنم...
میبینم همه ش خیاله...
یه مشت خیال باطل...
که حالا تموم امید من...به این زندگیه خاموشه...
میبینی...؟
میبینی بدون تو...هیچی ندارم...؟
میبینی چقد تنهام...چقد بی کسم...؟
میبینی تموم دار و ندارم...یه مشت فکر وخیاله...؟
اما خداییش خیلی قشنگه...
فکرشو بکن...
....
یه شب که دوباره تو بغل من بخوابی...
یه روز که دوباره سر رو شونه ی من بذاری...
یه روز که از دلتنگی اشکاتو به من هدیه بدی...
یه شب که دوباره تکیه گاه بی کسیم بشی...
یه شب که دوباره بذاری سر رو شونه ت بذارم...
وای خدا...
چقد قشنگه این همه خیال رنگارنگ...
این همه امید قشنگ...این همه دلیل زندگی...
یعنی میشه یه روز دوباره...
همه ی این آرزوهام زنده بشن...؟
یعنی میشه دوباره...تموم این بی کسیام تموم بشن...؟
عشق من...نگا نکن چه بی کسم...
زندگیم خیلی قشنگه...
وقتی تو عالم خیال...
صبحا با صدای قشنگت بیدار میشم...
شبا تو گرمای حضورت میخوابم...
تو بی کسی...به شونه های پاک ت تکیه میدم...
از پا که بیفتم...از چشمای نازت نمیفتم...
دلم که از همه بگیره گرم احساست...باهات درددل میکنم...
گاهی پا به پای هم گریه میکنیم...
گاهی پا به پای هم میخندیم...
گاهی میگی دوسم داری...گاهی میگم دوستت دارم...
گاهی زخم زبونم میزنی...گاهی سنگ صبوری میکنم...
گاهی بهونه گیر میشی...گاهی دلخور میشم...
گاهی مهربون میشی...گاهی بداخلاق میشم...
میدونم تو نیستی...اما...
با تموم این فکر و خیال....دنیام خیلی قشنگه...
خوشبخته خوشبختم...
محو خیالی که آرزومه یه روزی بشه واقعیت...
نفس میکشم...
وای خــــــــــداجـــــــــون...
یعنی میشه یه روز چشمامو که وا میکنم...
ببینم عشقمم کنارمه...؟
دستامو گرفته...منتظر چشمامو وا کنم تا چشمای نازشو ببینم...؟
یعنی میشه یه روز این غبار حسرت...
از آیینه بختم پاک شه...؟
یعنی میشه یادش که میفتم...دلم نگیره...؟
آخه بخدا خیلی سخته...
یکی رو انقد دوست داشته باشی...
که خیال نبودنش آتیش بشه...بزنه به ریشه ی امیدت...
یعنی میشه دوباره یه روز...
غرق نگاهش که میشم...
عکس خودمو تو قاب چشمای مهربونش پیدا کنم...؟
یعنی میشه یه روز تک تک این آروزها...
تک تک این فکر و خیال...
رنگ واقعیت بگیره...
دست تو دستای گرمش بذارم...؟
نمیدونم عشقم اما...
کاش بشه...
کاش دوباره یه روز بشه تو مال من باشی...
مال خوده خودم...
اگرچه هرچی اصرار میکنم...
هرچی با دست پس میزنمو هرچی با پا پیش میکشم...
نمیفهمی دارم التماس میکنم که برگردی اما...
به هرحال...
این همه آرزو...حالا تنها آرام بخش این بی کسیه...
اما فکرشو بکن...
چی میشد اگه اینا فقط خیال نبود...
تو واقعا بودی و من واقعا داشتمت...
تو مال من بودی و من فقط مال تو...
تو بودی و من فقط...
....................
............
........
....
..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدونم...
جدا از تموم نفرتی که آتیش شد....
زد به کلبه ی کوچیک عشقم...
هنوز حسی هست که منو دیوونه خودش میکنه...
هنوز...حسی هست که منو از خودم دور میکنه...
حسی که هنوز...خاطراتمو تو قلبش نگه داشته...
حسی که گرچه سرده...
اما هنوز با شعله عشق...در هم آمیخته...
حسی که هنوز...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه پست...
با جمله های ساده و غیرادبی...
فقط محض دلخوشی چشمای خیسم...
وقتی خودشو گول میزنه...
میگه اون هنوز دلش با ماس...
بابت تاخیرایی که تو آپ کردنا میفته...
از تموم دوستای گلم عذر میخوام...
خب یه مدتی درگیر امتحانامو و تموم که بشه...
با دستی پرتر از قبل و احساسی عاشقانه تر...
نظم گذشته رو به این جمله های عاشق برمیگردونم...
دوستای گلم...
دوستتون دارم...
یادتون نره همیشه محتاج دعای شما دوستای خوبمم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی احساسی گرم...لبخندی عاشق...قلبی مغرور...
...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داره میاد این سمت...
زیر چشمی نگاهم میکنه...
دزدکی حواسش بهم هست و نگاهشو ازم میدزده...
از دور که میومد نگاهم میکرد و حالا هم که چند قدیمی دورتر نیست...
هنوز چشم ازم برنداشته...
نگرانی رو بین چشماش حس میکنم...
ردپای اضطراب...عرقیه که رو پیشونیش نشسته...
دستاشو میکنه تو جیبشو میخواد پنهون کنه...
شعله نگرانی ای رو که به نفساش زبونه میکشه...
از نگاه نگرانش میفهمم...انگار منتظر عکس العملی از منه...
میاد و با هرقدم که بهم نزدیک میشه...
آتیشه این نگرانی داغتر میشه...
دختر با قدم هایی سریع...از جلوم میگذره و این نگرانی...
تو یه لحظه از هم میپاشه...
آرامشی به چشماش قدم میذاره و انگار...
خیالش راحت میشه...
اونوقت، قدماشو سریعتر برمیداره و ازم دور میشه...
.......
به سینه ی سرد نیمکت تکیه میدم...
نفـــــــس عمیــــــقــــی میکشمو...
با خودم فکر میکنم...
این اضطراب بابت چی بود...؟
وقتی نه من اونو میشناختمو نه اون منو پس این اضطراب...
که صدای خنده ی بچه ها، خلوتمو از هم میپاشه...
نگاهمو به بچه ها میدوزم...
پسر بچه هایی که از عذاب دادن دختر رهگذر، لذت میبرن...
بچه ها دخترو مسخره میکنن و دختر حتی نمیتونه کوچکترین حرفی بزنه...
نفسم تو سینه حبس میشه...
آخه این چه دردیه که حتی دامن این بچه هارم گرفته...؟
چه ویروسیه که آتیشش دامن این طفلی هارم سوزونده...؟
چه فتنه ایه که به بچه ها هم رحم نمیکنه...؟
چشمای خاموشم...هنوز رو این بی آبرویی زوم شده...
تا جایی که دختر میره و پسر بچه های محکومم دنبالش و هردو از قاب چشمام...
خارج میشن...
........
نم نم بارون...
آهسته آهسته رو جسم سردم میباره...
دستای این نیمکت تنها...
لحظه به لحظه سرد تر و سردتر میشه...
با خودم فکر میکنم...
غرق سکوت فکر میکنم...
دلیل اضطراب اون دختر...
دلیل آشوب این بچه ها...
غربت سکوت اون دختر...
دلیل این همه بی آبرویی...
دلیل این همه تاریکی...
چیه که به سرنوشتم رحم نکرده...؟
چیه که به دعای این مردمم اثر نکرده...؟
چیه که ...
...
که دوباره...
چشمام شکارچیه صحنه ای از این غربت میشه...
دخترایی که با طعنه و خنده و شوخی...
ناگفته فریاد میزنن...
فریاد التماس...
التماسه نیاز...به پسرایی که ناجی این فریاد های التماس آمیزن...
زیاد نمیگذره که محض استجابت التماس دخترا...
دورشون حلقه میزنن و آروم...
بره ی بیچاره از خداخواسته، تسلیم پنجه های خونین گرگ میشه...
هوا سرده...خیلی سرد...
اما قلبم  به شدت میسوزه...
آتیش آبرویی که تو رگام دمیده شده...
به حرمت بی کران قلبم زبونه میکشه و نفسامو داغ و سوزان میکنه...
گرگ رویایی دختر...دستاشو میگیره و شونه به شونه...
درباره ی اولین شب کنار هم بودن حرف میزنن...
لذت هوس...مثه پیچک سمی...از سر و روی هردوشون...
میپیچید و بالا میرفت...
من میدیدم اما هیچکس نمیدید...
خواستم فریاد بزنم...ریشه این ویروسو بزنم اما کیه که حرفای منو باور کنه...
لذت اولین لحظات عشق بازی...
چشمای معصوم جفتشونو بسته و حالا این معصومیت...هرزگی خونده میشه...
نفسمو حبس میکنم...محو سکوت...
چشم به غبار شیرین این هوسبازی میدوزمو...
افسوس...که سهم من جز همین سکوت مبهم نیست...
یه سکوت بیهوده و بس...
رو برمیگردونمو زیر یخبندان وحشی قطره های بارون...
از آتیش این بی آبرویی میسوزم...
بغض گلومو میبنده و زیر بار این غربت...
نفــــــس کم میارم...
.........
میخوام فریاد بزنم...
از همه بریدمو میخوام آزادی رو فریاد بزنم...
اما کجاس آزادی که صدام به گوشش برسه...؟
نه...اینجا نیست...
حالا این آرامش...حالا این آسودگی...این آزادی...
آسمونها با منو این خیابونا فاصله داره...
سکوتمو رو قاب گلوم...حک میکنم...
رو غیرتم... مهر «باطل شد» میزنم...
چشمامو میبندمو میخوام محو این شکست...
از این بیشتر خرد نشم که صدای هق هق گریه ی کسی...
به ناچار...حریم مبهوت چشمامو باز میکنه...
صدای هق هق...متعلق به دختری بود...
که کنارم رو نمیکت نشسته بود...
دختر با چشمای خیسش...
به پسری زل زده بود...که دستای دختری رو تو دستاش گرفته بود...
مدام نگاه میکرد و هربار...شدت اشکهاش بیشتر و بیشتر میشد...
دلم به حالش سوخت...
معلوم بود حال و روز قشنگی نداره...
اما اشکاش بوی خیانت میداد...
بوی کسی که زخم خورده ی خیانت باشه...
لااقل اینو خوب میفهمم..
به پسر خیره شدم...
حتی عین خیالش نمیومد...
دستای دختر بچه ای روگرفته بود و باهم میخندیدن...
لبخند تلخی رو لبام نشست و سینه م از درد سوخت...
طفلکی دختربیچاره...
معلوم نیست چقد از آرزوهاشو تو دستای اون پسر به باد داده...
معلوم نیست...چقد از امیدشو تو چشمای اون پسر، خاموش دیده...
دلم شکست...آروم آروم، اشکام رو صورتم نشست و بین قطره های بارون گم شد...
چشمامو بستمو تو تبسم قطره های بارون...
شکستمو آتش بس اعلام کردم...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که صدای التماس آمیز...
یکی از همون دخترا...
دامنگیر خودم شد و منو به یه شب لذت بخش دعوت کرد...
اما خب مدتهاس...قید هر لبخندی رو زدم...
با سکوتی که رو دیوار گلوم حک بود...با سرمایی که تو چشمای خیسم جاری بود...
و با غروری که تو حریم رگام حبس بود...
این دعوت وسوسه انگیزو رد کردمو دوباره محو خیالم شدم...
........
اضطراب دختر، وقتی از چند قدمیم رد میشد...
یا افتخار پسر...وقتی دختر بیچاره رو مسخره میکرد...
دستای سرد دخترای خیابونی...بین تبسم دستای مغرور پسرای این دیار...
لذت یه شب کنارهم خوابیدن تو هوس بازی غیرت پسرای ناجی...
طعم تلخ خیانت رو قلب پاک یه دختر...
لذت متنوع بودن...رو احساس ناپایدار پسرای هوس باز...
و یا دعوت تلخ یه شب محض لذت...از خودم...
همه و همه آهنگی از بی آبرویی خاک این دیاره...
بی آبرویی خاکی که از هرخاکی مقدس تره...
بی آبرویی خاکی که از هر دیاری آبرومند تره...
و بی آبرویی خاکی که ازهرخاکی اصیل تره...
ترس دختر وقتی از کنارم رد میشد...
از بابت این بود که بخوام اذیتش کنم...
مثل خیلیای دیگه عذابش بدم...
محض خنده با حیثیتش بازی کنمو لذت ببرم...
اما وقتی آروم و آهسته از کنارم گذشت...
غرق آرامشی شد که وصف ناپذیر بود...
اینارو میبینمو دلم میسوزه...
دلم میسوزه به حال خاکی که ذره ذره ش بوی افتخار میده...
دلم میسوزه به حال دعاهایی که به ثمر نمیشینه...
دلم میسوزه به حال خودم و خودم های زیادی که عزیزترینشونو به دست این روزگار سپردن...
اینارو میبینم و تازه میفهمم که بیخود دلم نمیسوزه...
به حال اشکام...
وقتی دلنگران عشقمم...
که الان کدوم گرگی منتظر عبورشه...؟
که الان کدوم بی خدایی...چشم به راهش دوخته تا زندگیشو ازش بگیره...؟
اینارو میبینمو میفهمم دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی دلواپسشم که الان کجاس...؟
پیش کیه...؟
کی کنارشه....؟
کی دستاشو میگیره...؟
کی نازش میکنه...؟
کی...؟
اینارو میبینمو میفهمم که دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی بچه ای که نصف سن منم نیست...
با دختر هم سن من شوخی میکنه...
اینارو میبینمو غیرتم داغ میکنه...
داغ میکنم وقتی نمیدونم عشق من امشبو کجا میگذرونه...؟
وقتی نمیدونم حالا کجاست و کی سر رو شونه ش میذاره...؟
اینارو میبینمو بغض گلمو ذره ذره میسوزونه...
هربار دلواپسش میشم و باز...
به آخر که میرسم با خودم میگم..نه...
عشق من گرچه بی وفاس...اما خیلی پاکه...
پاکتر از همون مهتابی که آسمونه قلبمو روشن میکنه...
پاکتر از همون اشکی که صورت خسته مو خیس میکنه...
اما بازم ته دلم میلرزه...
گه گداری دلم میگیره و افسوس...
که حالا اونکه باید دستاشو بگیره...
تا عشق پاکشو به هوس تاریک این گرگا نفروشه...
من نیستم...
که دیگه من نیستم که باید مواظبش باشم...
من نیستم که باید غصه هاشو بخورم...
من نیستم که وقت غم...راهشو ببندمو وقت خنده...فرش قرمزی زیر پاش شم...
اینارو میبینمو افسوس..
که کاری از من برنمیاد...
افسوس...
...افسوس...
......افسوس...
.........افسوس...
...
از رو نیمکت بلند شدم...
به آسمون بارونی چشم دوختمو تو سکوت قلبم فریاد زدم...
...
بزن بارون...
بزن و خودت لکه تاریک این بی آبرویی رو از این خاک، پاک کن...
بزن بارون...
بزن و خودت گرگای این خیابونو خیس و آب کن...
بزن و خودت غرورو به قلبای فراری این مردم برگردون...
بزن بارون...
بزن و بذار دعای اون مادری که بچه شو به خدامون سپرده مستجاب شه...
بزن و بذار اشکای اون پدری که خوشبختی بچه شو تاریک میبینه به ثمر بشینه...
بزن و بذار...دلتنگی من...بسوزه...بمیره...آب شه...
بزن بارون...
بزن که بد تشنه ی این آب شدنم...
بزن که بد...
...
.........
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه حسرت تلخی...
میون چشمام لونه کرد...
وقتی میدیم عشقم طعمه ی این سرنوشت شده و از من...
حتی اشک ریختنم بر نمیاد...
................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان واقعی نبود...اما اتفاقاش بطور پراکنده...
واقعی بود...
به هرحال...اصل مطلب...
عین حقیقت بود...
واسه اثباتشم کافیه 5دقیقه تو نزدیک ترین پارک محل زندگیتون خلوت کنین...
چیزی طول نمیکشه...به حرفم میرسین...
واقعا دلم به حال این مردم از دست رفته میسوزه...
بابت این فرهنگ سوخته...
این امیده ناامید...
به امید روزی که هیچ دختری متنانتشو...
و هیچ پسری غرور و غیرتشو به قیمت هوس نفروشه...
.....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Logaft

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی





Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون



Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم



If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه كه نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم



True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه"

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

اگه فكر كردي كه ازت خوشم مي ياد و برام خيلي عزيزي و دلواپستم و اگه نبينمت دلم برات تنگ مي شه... درست فكر كردي. 

                             
لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.... لحظه هايت سرشار از اين بهانه

اخر يكروز پرينت قلبمو مي گيرم كه بدوني با هر هر نفسم صد بار ميگم دوست دارم

                                 

می دونی چرا بعضی شبا زود صبح می شه؟ چون خورشیدم دلش واسه تو تنگ می شه

                                  

لوتی ترین اس ام اس سال: زنگ در خونتم هر کس تو رو بخواد باید منو بزنه

 

 

 ديشب فرشته اي فرستادم تااز تو مواظبت كنداماوقتي رسيد توخواب بودي زود برگشت وگفت هيچ فرشته اي نمي تواند مواظب فرشته اي ديگر باشد.

اگه یه پروانه رو شونه هات نشست نپرونش چون من نشونی قشنگترین گل دنیا را بهش دادم.


 
 شماره کفشتو بده تا بزنم رو پیشونیم همه بدونن خاک پاتیم

تو مث نور خورشيد هستي خيلي گرم.. تو مث شكرهستي خيلي شيرين

تو مث خودت هستي ...و دقيقا به همين خاطره كه من دوستت دارم

آسمان را قسمت كردند:.....تكه اي براي بركه.....تكه اي براي رود....تكه اي براي دريا
.
دلم را قسمت كردند:..........تكه اي براي تو....تكه اي براي تو......تكه اي براي تو

قانون اخر نيوتن :زمين هيچ جاذبه اي نداره سيب ها به خاطر تو مي افتند تو تنها جاذبه زمين هستي

. زندگي اجبار است مرگ انتظار است عشق 1 بار است جدايي دشوار است ولي ياد تو هميشه ماندگار است

هيچكس نميتونه به دلش ياد بده كه نشكنه ولي حداقل ميتونيم يادش بديم وقتي شكست لبه تيزش دست اوني رو كه شكستش نشكنه

ببخشيد از معاملات عشقي مزاحمتون ميشم مي خوستم ببينم شما قلبتون مستاجر نمي خواد؟؟؟؟

اگه تورو خواستن اشتباهه ... اگه باتوبودن اشتباهه ... اگه عاشق توبودن اشتباهه ... اگه واسه تومردن اشتباهه ... پس توبهترين و قشنگترين اشتباه زندگي من هستی

اول به نام عشق، دوم به نام تو، سوم به ياد مرگ. بر لوح شيشه اي قلبت بنويس: يا تو و عشق، يا من و مرگ

عشق نمي پرسه تو کي هستي؟ عشق فقط ميگه: تو ماله مني . عشق نمي پرسه اهل کجايي؟ فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني . عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟ فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته . عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه: هميشه با مني . عشق نمي پرسه دوستم داري؟ فقط ميگه: دوستت دارم


ديشب تو خواب خدا رو ديدم
دستاشو آورد به طرفم و پرسيد: گل يا پوچ؟
گفتم گل!
دستاشو باز كرد و تو رو به من داد

      اي كه دور از منی ،  در ياد مني .با خبر باش كه دنياي مني .شاديت شادي من ،غصه ات غصه من . قلب من خانه تو ، خانه ات قبله من .

   می گویند شیشه ها احساس ندارند اما وقتی روی شیشه ی بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم آرام گریه کرد

زندگي 3 ايستگاه داره!عشق...جدايي....و مرگ آقا قربونت ايستگاه اول پياده مي شيم

 یکی بود یکی نبود زیر این سقف کبود ، یه غریبه آشنا دل و جونم و ربود. این جوری نگاهم نکن ، گل یاس مهربون . اون غریبه خودتی همیشه با هام بمون

ويرانه نه آنست که جمشيد بنا کرد ... ويرانه نه آنست که فرهاد فرو ريخت ... ويرانه دل ماست که با هرنگه تو ... صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ريخت

دوست دارم تو سیب باشی و من چاقو پوستتو بکنم می دونی چرا؟؟؟ چون چاقو بخواد پوست سیب رو بکنه باید همش دورش بگرده

گرمي دست هايت چيست که دستهايم آنها را ميطلبد ؟ در آينه چشمهايم بنگر چه ميبيني؟ آيا ميبيني که تو را ميبيند؟ صداي طپش قلبم را ميشنوي که فرياد ميزند دوستت دارم؟ دوست ندارم که بگويم دوستت دارم. دوست دارم که بداني دوستت دارم!

یادت باشه...گاهی وقت ها مثلا آخر شب ها که می خوای بخوابی یه دل تنهایی هست که یکم اون ور تر می تپه برای توجرج آلن : اگر كسي را دوست داري، به او بگو. زيرا قلبها معمولاً با كلماتي كه ناگفته مي‌مانند، مي‌شكنند

اگه عشقم حقیره ! اگه جسمم کویره ! اگه همیشه تنهام ! اگه خالیه دستام ! برای تو عاشق ترین عاشق دنیام!

عشق تنها غریزه ای است که در رویاهایش خوشبختی شخص دیگری را  هم در نظر می گیرد.

 

Ax haye Ashegahneye Irani www.30ndrela.com

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

ای کاش...ای کاش...ای کاش...

تو را براي تو دوست دارم و زندگي را براي نفس هاي تو

اي کاش مي توانستم باران باشم تا تمام غمهاي دلت را بشويم

اي کاش مي توانستم ابر باشم تا سايه باني از محبت برويت مي گسترانيدم

 

اي کاش مي توانستم اشک باشم تا هر گاه که آسمان چشمش ابري مي شد باريدن مي گرفت

 

اي کاش مي توانستم خنده باشم تا روي لبانت بنشينم و غنچه بسته لبانت را بگشايم

اي کاش مي توانستم  پرنده باشم  و تا دور دست ها به کنار تو پرواز مي کردم

و اي کاش سايه بودم تا نزديک ترين کس به تو مي شدم

آري اي کاش سايه بودم تا هميشه و همه جا همراه و همقدم با تو بودم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

دوستت می دارم

خدارو می خوام  نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام

خدارو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام

خدارو دوست دارم ولی نه واسه جهنم و بهشت

خدارو دوست دارم ولی نه واسه زیبا و زشت

خدارو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم

خدارو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم

خدارو می خوام نه واسه سکه و سکوی و مقام

خدارو می خوام که فقط تورو نگه داره برام

خدارو دوست دارم واسه اینکه تورو بهم داده

خدارو دوست دارم چون عاشق بودن و یادم داده

خدارو دوست دارم چون عاشقارو خیلی دوست داره

خدارو دوست دارم چون عاشق و تنها نمی زاره

خدارو دوست دارم واسه اینکه حواسش با منه

خدارو دوست داره آخه همیشه لبخند می زنی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

ديشب خواستم واسه دل خودم فال بگيرم وقتي فالنامه رو باز        
کردم چشمم به شعري افتاد که هيچ ربطي به دل من نداشت تازه          
  فهميدم که دلم مال خودم نيست                                                      

                                                    

                                                         
                  

 

زيباترين... تو را برای زيبائی‌ات نمی‌خواستم...

شيرين‌ترين...تو را برای شيرينی‌ات نمی‌خواستم...

عاشق‌ترين... تو را برای عشقت نمی‌خواستم...

تو را برای آرامش ابدی می‌خواستم...

همواره در دو چيز آرام می‌گیرم...

يکی در گهوارهء مرگ... يکی در آغوش تو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

تو را به جای همه کسانی که نشناختم دوست می دارم

تو را به خاطر روزگارانی که نمی زیستم دوست می دارم

   

   تو را به خاطر گلها دوست می دارم

      تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

               تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتم دوست می دارم

  

                        

وقتی کسی رو دوست داری داری حاضری جون فداش کنی

حاضری دنیا رو بدی فقط یه بار نگاش کنی

بخاطرش داد بزنی بخاطرش دروغ بگی

رو همه چی خط بکشی حتی رو برگ زندگی

وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه

فقط اونی که عشقته عاشق رو بلد باشه

قید تموم دنیا رو بخاطر اون بزنی

خیلی چیزارو میشکنی تا دل اونو نشکنی

وقتی بشینه به دلت از همه دنیا میگذری

تولد دوبارته اسمشو وقتی میبری

حاضری جونتو بدی یه خار توی دستاش نره

حتی یه ذره گردو خاک تو معبد چشاش نره

حاضری هر جا که بری به خاطرش گریه کنی

بگی که محتاجشیو به شونهاش تکیه کنی

حاضری که به خاطر خواستن اون دیوونه شی

رو دست مجنون بزنی با غصه ها هم خونه شی

حاضری هر چی گل داریم دونه به دونه بشماری

  بسوزی از تب نگاش اسمشو وقتی میاری

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

از چه بگویم؟    این تویی که همه حرف هایی

از که بگویم؟    این تویی که تمام وجود هایی

از کدام عشق بگویم؟   این تویی که همه دوست داشتن هایی

اگر باشد زیباترین نام  یاد  حرف از توست...                                                             

اگر از زیبایی نام برم تو زیباترینی

اگر از مهربانی بگویم مهربان ترینی

اگر از عشق بگویم عاشق ترین منم!

مهربان ترین...زیبا ترین بهانه... 

دوستت دارم
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

و اما عشق...

Image hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.com

...    وقتیکه عاشق چشم هایت شدم تازه فهمیدم که زیبایی چیست...وقتیکه تو را در قلب کوچکم

جای دادم تازه صدای ضربان قلبم را شنیدم...وقتیکه دست در دستان تو نهادم تازه معنای گرمی را

درک کردم...لحظه ها و ثانیه هایی را که با تو سپری می کنم بیشتر پی به معنی زندگی می برم...

هنگامی که به یاد تو هستم می فهمم که آرامش چیست و هر گاه به جدایی می اندیشم کنار

خود سایه مرگ را می بینم..

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

بی تو در غروب نشستم

                                 من بی تو در سکوت نشستم     تا در غروب من تو بیایی

تا در سکوت من تو بگویی

                               من با تو از غروب گذشتم   من با تو از سکوت گذشتم

تا انکه از تو بمانم

                        تا اینکه از تو بگویم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


خداحافظ اي همنشين هميشه
                    خداحافظ اي داغ بر دل نشسته
تو تنها نمي ماني اي مانده بي من
                     تو را مي سپارم به دلهاي خسته

تو را مي سپارم به ميناي مهتاب
                     تو را مي سپارم به دامان دريا
اگر شب نشينم اگر شب شکسته
                     تو را مي سپارم به روياي فردا

به شب مي سپارم تو را تا نسوزد
                     به دل مي سپارم تو را تا نميرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
                     اگر روزگار اين صدا را نگيرد

خداحافظ اي برگ و بار دل من
                      خداحافظ اي سايه سار هميشه
اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم
                         خداحافظ اي نوبهار هميشه

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

يكي بود يكي نبود يه دروغ كهنه بود

يكي موند يكي نموند حرف راست قصه بود

يكي موند با غصه ها، به غم عشق مبتلا

يكي رفت چه بي وفا، با دو رنگي آشنا

اونكه موند ريشه پوسوند دلشو غصه سوزوند

نالش از ديوه نبود، پشتشو دوري شكوند

زير آوار جفا دل دادش به هر بلا

با همه عشق و وفا راهي شد تو قصه ها

اونكه موند يه قصه ساخت اما هي هستي شو باخت

قصه ها به سر رسيد ،اون به عشقش نرسيد

هيشكي خوابشو نديد، گل يادشو نچيد

گم شدش تو قصه ها، توي شهر عاشقا 

در پنجه غم شکار بودن عشق است



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.