به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

میـــــــارم...

 

تحملم تموم شده...
نمیخوای برگردی...؟
جونم به لبم رسیده...
نمیخوای برگردی...؟
دستم از بی کسی یخ زده....
نمیخوای برگردی...؟
اشکام دیگه تموم شده...
یعنی نمیخوای برگردی...؟
خب حق داری...
تو چه میدونی چه احساسیه وقتی سینه ت از عشق میسوزه...؟
تو چه میدونی چه حالیه وقتی چشمات از اشک، تاریکه...؟
تو چه میدونی بی خوابیه شبام از چیه...؟
تو چه میدونی دلیل تنهاییم چیه...؟
تو چی میفهمی از سردیه دستای من...؟
تو چی میفهمی از سرخی چشمای خیسم...؟
تو چی میفهمی از بی کسی روز و شب من...؟
تو که آرومه آرومی...تو که دستات گرمه...
تو که دلیلی برای بارون نداری...غمی نداری...
از کجا باید بدونی...چی میگم...وقتی میگم از دوریت خون گریه کردم...؟
از تو برای من...
یه دنیا خاطره مونده...
چندین و چند حسرت...
یه قاب عکس خالی...
یه آرزوی عاشقونه...
یه امید واهی...به برگشتنت...
یه سینه که از درد میسوزه...
دوتاچشمی که از اشک...خیسه خیسه...
دوتا دست سرد و یخ زده...
دوتا پای سست و ناتوان...
یه صدای لرزون و پرتنش...
قلبی که تپشاش نامنظمه...
نبضی که ضربه هاش رو به سقوطه...
فریادی که طنینش...پر از سکوته...
 و نامه هایی که هیچوقت کسی نخوند...
اما از من برای تو...
حتی خاطره ای زودگذر...
محض یادآوری اون روزا نمونده...
میبینی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه پناه بارون چشمات بود...
غریبه شدی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه امید لحظه های بی کسیت بود...
غریبه شدی...؟
حالا از من برای تو حتی...
نه خاطره ای گذرا مونده...
نه حسرتی برای برگشت...
نه یه تیکه عکس کهنه...
نه یه آرزوی پر از نفرت...
نه یه امید به نابودیمو...
نه یه سینه پر از آتیش...
نه چشمای پر از اشک...
نه دستای یخ بسته...
نه پاهای نیمه جون...
نه صدای ناامید...
نه قلبی بی تپش...
نه نبضی بی صدا...
و نه نامه ای پاره پاره...
خوش به حالت...
آخه دلیلی نیست که یادی از من بکنی...
بگم مهربون بودم...؟
خب اون از من مهربونتره...
بگم عاشقم بودی...؟
خب بیشتر عاشق اونی...
بگم پناهت بودم...؟
خب به اون پناه آوردی...
آخـــــــه کــــــــــــــم میارم...
کم میارم وقتی میبینم انقد به من سره...
انقد ارزش داره...انقد دوسش داری...
انقد آرومت میکنه و انقد بهت نزدیکه...
آخه خب مگه من نبودم اونکه دنیارو با یه تارموش عوض نمیکردی...؟
مگه من نبودم اونکه پای تک درددلش زار زار گریه کردی...؟
مگه نگفتی دوسم داری...؟...مگه نگفتی عاشقمی...؟
مگه نمیگفتی تا ابد کنار همیم...؟
کو اون اسب سفیدی که باید باهاش شاهزادمو میبردم...؟
کو اون حس و احساسی که باید باهاش عشقمو پیدا میکردم...؟
کو اون همه قول و قرار...اون همه خنده...اون همه گریه...؟
مگه نگقتی تا همیشه باهمیم...؟
مگه برنگشتی تا دوباره از نو شروع کنیم...؟
بهم بگو...
بگو تا کی باید به انتظار دیدنت فال بگیرم...؟
بگو تا کی گلارو پشت سرت پر پر کنم تا برسی...؟
بگو تا کی ستاره هارو بشمرم تا برگردی...؟
بگو تا کی چشمامو ببندم...تا ده بشمارم و بگم چشمامو که وا میکنم...کنارمی...؟
بگو...بگو تا کی منتظر بشینم...تا کی چشمامو به رات بدوزم...؟
بگو...بهم بگو و بذار دوباره آواره این خیابونا...
دنبال تو و عطرت و عشق و احساس پاک ت بگردم...
بذار حس کنم عاشقم...
هنوز...مثل قدیم...مثه اون روزا که برات میمردم و برام تب میکردی...
مثه اون روزا که صدای خنده های نازتو به حریم گوشام هدیه میکردی...
بیا و دستاتو بسپر به دستایی که حسرت نشین حرمته قلبته...
بیا و خودت دست عاشقی رو سرم بکش...
نذار هیشکی جز خودت بگه دوسم داره...
نذار هیشکی جز تو دستامو بگیر...
بیا و بگو برات مهمه که من فقط مال تو باشم...
بیا و بگو و بذار حس کنم تو فقط مال منی...
بیا...بیا و دوباره دستامو تو دستات پناه بده...
بذار فقط تو بغل خودت گرم شم...فقط تو آغوش خودت...
نذار تو بغل هیچکس دیگه آروم بگیرم...
بیا و دوباره از نو...تو فقط مال منو...منم فقط مال تو...
بیا و نذار کم بیارم...
وقتی دستای رقیبمو تو حرمت مقدس دستات میبینم...
بیا...فقط بیا...و فقط بخاطر من بیا...
دستام سرده...بیا و گرمای لحظه هاشون باش...
چشمام خیسه...بیا و با دستای پاک ت از اشک پاکشون کن...
قلبم شکسته...بیا و با احساس پاک خودت بهش بند بزن...
احساسم داره میمیره...بیا و با نفس گرم خودت، ضربانشو احیا کن...
بیا و منو مدیون خودت کن...تا هیچوقت یادم نره...
اونکه گرمای وجودم بود و سرمای الانم از اونه...
بیا...بیا و حتی اگه باید تحمل کنی...
تحملم کن...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
وداع کنم...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
..............
...........
.......
....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و ای کاش...وقت وداع...
احساسمو از چشمای خیسم میخوند...
بلکه وقتی رفت...
هیچوقت یادش نره...
حرمت عشقی که با سفر...
آســــــــــون شکســـــت...
.............
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تشکر از دوستای خوبم...
با تشکر از شما دوستا گلم...
با تشکر از داداشا و آجیای باوفام...
و با تشکر از احساسم که هیچوت تنهام نذاشت...
حتی تو اوج سرما...
.............
دوستای گلم...
ادامه مطلب با پستی پر از احساس...
و توضیحاتی درباره قابلیت جدید وب...
برای شما دوستای عزیزم...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

خیس اشـــــک

 


ازت بدم میاد...
بینمون یه دنیا فاصله س  و نمیخوام هیچوقت ببینمت...
قلبمو شکستی...حتی صبر نکردی خاکش کنن...
رفتی... و از من و تموم خاطراتمون گذشتی...انگار نه انگار...
حالا دیگه واسه برگشتنت خدا خدا نمیکنم...
واسه بودنت خدا خدا نمیکنم...
واسه دیدنت خدا خدا نمیکنم...
تو مال اون بی خدا باش و من مال یه دنیا تنهایی...
فقط هیچوقته هیچوقت دیگه منو...
....................
کاغذو پاره میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
................
دیگه تو قلبم جا نداری...
عشقی بهت ندارم و هرچی که بود تموم شده...
برو و دیگه فکر برگشتو نکن...
دستاتو بسپر به دستاشو دیگه خیالی نکن...
من اینجا خوبم و از دوریت آرومه آرومم...
اینجا همه چی خوبه و هیچ غمی نیست...
که منو منتظر به رات...
..........................
باز کاغذو خط خطی میکنم...
پاره ش میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
چشامو میبندم...
یه نفس عمیق میکشمو...
دوباره از نو مینویسم...
.................................
از اولشم برات مهم نبودم...
مهم نبوم که کجام...با کی ام...حالم خوبه یا نه...
مهم نبود مرده م یا زنده...
من فقط سنگ صبوری بودم...محض آروم کردن دل آواره ت...
من مهمون ناخونده ی قلب بی پناهت بودم...
قلبی که ای کاش هیچوقت...
...........................
اشک تو چشام جمع میشه...
کاغذو مچاله میکنم و سرمو میذارم رو میز...
قلبم پر از درده...
آخه چرا...چرا نمیتونم بهت بد بگم...؟
چرا نمیتونم تو چشات زل بزنم بگم ازت بدم میاد...؟
چرا نمیتونم وقتی بهت فکر میکنم...جلو لبخند عاشقونه مو بگیرم...؟
خب آخه این چه دردیه که نمیتونم ازت دل بکنم...بهم بگو...
این چه حسیه که نمیذاره فراموشت کنم...؟
چرا تا یادت میفتم خیس اشک میشم...؟
چرا تا اسمت میاد دلم هوایی میشه...؟
چرا تا میشنوم مریض شدی دلنگرانت میشم...؟
چرا تا میشنوم خوشحالی...دلگرم میشم...؟
چرا من رو اون بی خدا حساسم...؟
چرا رو تو تعصب دارم...؟
چرا اسمت رو لب نامحرم بیاد...غیرتی میشم...؟
...
بهـــــــــــــــــم بگـــــــــو...
...
سرمو بلند میکنم...لباسام خیس اشکه...
بی هوا لبخند میشینه رو لبم...
به قاب عکست خیره میشم...
چقد جات خالیه...
اما...
...
یه کاغذ دیگه برمیدارم...
نفسمو حبس میکنم...
قلمو محکم تو دستام میگیرمو...
اینبار باید بنویسم...
باید...
.............................
ازت متنفرم...
از تو که تو اوج نیاز...
تو آغوش رقیبم نشستی...
از تو که تو اوج نیاز...
دستامو تنها ول کردی...
از تو که برات میمردم و باز...
...................
...
که یهو چشام پره اشک میشه...
آخه منه لعنتی...هنوز برات میمیرم...
آخه هنوز دوستت دارم...
آخه هنوز عاشقتم...
آخه هنوز...
....
میخوام فریاد بزنم...
اما بغض گلوم محکم راه نفسمو بسته...
میخوام آخرین نفسمو به اسم تو بگم...
اما نفسم در نمیاد...
قلمو میکوبم رو میزو...
...
ای کاش فقط یه لحظه فراموشت میکردم...
فقط یه ساعت...یه دقیقه...
فقط یه نفس از یادم میرفت...
صدای قشنگت...صدای خنده های گرمت...
وقتی میخندیدی و من دنیارو هدیه میگرفتم...
ای کاش فقط یه لحظه مال من بودی...
مال خودم...مال همین دستای سردم...
مال همین جسم بی جونم...
...

***
پره درد میشمو...
با صدای لرزونم زمزمه میکنم...
...
خوب میدونم بد بودم...
خوب میدونم سرد بودم...
خوب میدونم مرد خوبی نبودم...
خوب میدونم اونکه خواستی نبودم...
اما بیا و فقط یه روز دوباره مال من باش...
مال خودم...دستای یخ زده م...قلب شکسته م...
بیا بذار باور کنم هنوز یه ذره تو قلبت جا دارم...
بذار تو این سرما...آواره ی این خیابونا نشم...
قلبتو داشته باشم که زیر بارون...کنارش آروم بگیرم...
بذار وقتی حالم بده بهت تکیه کنم...
حس کنم یکی رو دارم...
بی کس نیستم...هستی و عاشقونه عاشقتم...
بیا و فقط یه بار...فقط یه بار غرورتو بشکن...
یه روز کنارم بمون و بذار تا میتونم حست کنم...
دستاتو ببوسم...
نازت کنم...تو سر رو شونه م بذاری...من نوازشت کنم...
تو، تو بغلم بیای و محکم بغلت کنم...
توروخدا فقط یه روز بیا...یه روز بذار زنده بشم...
بیا و فقط یه ساعت...مال خوده خودم باش...
جدا از همه ی دنیا...دستات مال من...چشمات مال من...اشکات مال من..
لبخندت مال من...خنده هات مال من...زخم زبونات مال من...
ولی فقط یه ساعت بیا کنارم باش...
یه ساعت بیا همون لحظه های خاطراتو تکرار کنیم...
میخوام غرورمو بشکنم...جلو چشمای نازت اشک بریزم...
واسه بار اولم شده...میخوام جلو چشمای مهربونت گریه کنم...
بذار گریه کنم آروم شم...یه روز بیا و فقط یه روز اشکامو پاک کن...
مگه چیزی ازت کم میشه...؟
خب هرروز مال اونی...بیا و یه روز مال من باش...
فقط یه روز...فقط یه کوچولو...به یاد قدیم
نذار یادم بره عطرت چه خاطراتی داشت...
نذار یادم بره خنده هات چه طنینی داشت...
نذار یادم بره زخم زبونات چه لذتی داشت...
بیا و کنارم بشین...دستامو بگیر...سرمو رو شونه ت بذارم و فقط یه بار باهات درددل کنم...
قول میدم بذارم بری...بیا یه روز...واسه یه ساعت...واسه یه دقیقه خودتو به من بسپر...
مثل قدیم...عشق من...بیا و دوباره تو شبای تاریکم سوسو کن...
بیا...فقط یه دم بخاطر من...بخاطر خودم...بخاطر گذشته...
دوباره مال من باش...
عشق من...فقط یه روز بیا...
...

***
........................
خونه غرق اشک میشه و انگار...
دوباره دیوونه شدم...
یه کاغذ تازه برمیدارم...
قلممو برمیدارمو با دستای سستم و چشمای خیسم...
عاشقونه...مینویسم...
........................
دوسش داری...میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط واسه دلخوشیم...فراموشم نکن...
تو خوب بودی و من بد...
تو فرشته بودی و من بد...
تو مهربون بودی و من بد...
میدونم...
بهت زخم زبون میزدمو تو سکوت میکردی...
با بی محلی عذابت میدادم و تو سکوت میکردی...
دیگرانو به رخت میکشیدمو تو سکوت میکردی...
میدونم...
خب تو فرشته بودی...
اینم میدونم...
فقط منو ببخش...اگه لایق داشتنت نبودم...
اگه بودی و قدرتو ندونستم...
اگه آسون قلبتو شکستم و اگه آسون از گناهم گذشتی...
تو عاشق بودی و من دنبال دیگری...
چشام آواره این خیابون بود و تو فقط خیره به من...
ببخشید اگه دیدمت و احساست نکردم...
دوسش داری..میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط محض عشقمون...فراموشم نکن...
حس میکردم دوستت ندارم اما...
هرکار کردم...انگار که نه انگار...نشد...
نشد ازت دل بکنم و تازه میفهمم...
چقدر دوستت دارم...
ببخش اگه همیشه بودی و فرشته بودی و من...
هیچوقت باورت نکردم...
...
.............................
قلممو میذارم کنار...
یه لبخندی رو لبمه...
آخه من هنوز عاشقم....
آخه من هنوزم...
...
قاب عکستو برمیدارم و میبوسم...
باز میبوسم...
و باز میبوسم...
بازم میبوسم...
انقدر میبوسم تا طعم لبات...
رو لبام برگرده...
انقدر میبوسم تا عکس چشات...
به چشام برگرده...
انقدر میبوسم...تا خودت برگردی...
فقط واسه یه روز...
تا بذاری سر رو شونه ت بذارم...
خیس اشک...دستاتو بگیرم...
اسمتو زمزمه کنم و آروم بگیرم...
فریاد بزنمت...
که حتی اگه باید بری...
فقط یه بار دیگه حس کنم مال منی...
توروخدا یه روز بیا...
تورخدا یه روز برگرد...
توروخدا...
..................
........................
......................................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشک اشک اشک و اشک...
این پست بخاطر همین اشکا اسمش شد «خیس اشک»...
تموم حرفامو تو ادامه مطلب گفتم فقط اینکه...
مطلبی که بین 3تا ستاره داخل پست هست...
حرفای حقیقیه خودمه به عشقم...
نه از رو ادبه نه از رو ادبیات....
عین اون حرفاییه که میخوام بدونه...میخوام بش بگم....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

عشـــــــــق خیـــــــالی

 

 

چقد خوبه تو هستی...
دستاتو میگیرم...
نازت میکنم...
تو بغلم میگیرمت...
لباتو میبوسم...
تو چشمات دنیامو پیدا میکنم...
بین لبخندات تازه جون میگیرم...
با قطره اشکات بی صدا میمیرم...
از همه دنیا ناامید اما امیدو تو قلبت پیدا میکنم...
صدات که میاد تا آسمون پر میکشم...
سر که رو شونه م میذاری...
حس میکنم با ارزشم...
آره...
چقد خوبه تو هستی...
تو که هستی...
همه دنیاام که روبروم وایسه...
میدونم باز شونه هات قبله ی امید منه...
میدونم دوسم داری...
میدونم یکی رو دارم...
میدونم بی کس نیستمو یکی هست که آرومم کنه...
چقد خوبه تو هستی...
تا با همیم...
همه از حسرت خوشبختی ما...
با دست نشونمون میدن...
باهم که تو کوچه خاطرات، تنها میشیم...
دزدکی نگاهمون میکنن...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما عاشقیم...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما از هم جدا نمیشیم...
چه قشنگه شبا که میخوام بخوابم...
میای تو بغلم...
چشماتو میبندی و تو آغوش خودم خوابت میبره...
چه قشنگه دلت که میگیره...
سر رو شونه م میذاری...
دستامو میگیری...
میذاری باور کنم تکیه گاهتم...
چه قشنگه از همه دنیا که خسته میشم...
میذاری بیام کنارت...
ببوسمت...نازت کنم...
دست رو موهای لطیفت بکشمو...
خستگی هام از یادم بره...
چقد خوبه...تو مال منی...
اینجوری همه دنیا به این خوشبختی حسرت میخورن...
اینجوری همه دنیا دوست دارن جای ما باشن...
چه خوبه عشق من تویی...
چه خوبه من عاشق توام...
چه خوبه تا آخرین نفس...
دست همدیگه رو تنها نمیذاریم...
وقتی تو هستی...
دوست دارم همه بدونن فرشته من کیه...
دوست دارم همه دلشون بخواد جای من باشن...
دوست دارم به همه نشونت بدم و داد بزنم...
این فرشته...مال منه...
مال خودم...
مال خودم که جونمو براش میدم...
دوست دارم همه اونا که دوستت دارن...
جلو من کم بیارن...
دوست دارم شبا تو حسرت داشتنت اشک بریزن...
روزا به امید داشتنت آواره شن...
از غم دوریت مریض و داغون شن...
دلتنگ داشتنت تب کنن...
واسه دوباره دیدنت عذاب بکشن...
دوست دارم فقط من به تو برسم...
فقط من برات بمیرم...
فقط من تو رو داشته باشم...
چه قشنگه برا داشتنت، انقده بدجنس میشم...
چه قشنگه واسه کنارت بودن خون تو رگام به زندگی پوزخند میزنه...
چه قشنگه تورو دارم و دیگه برام مهم نیست...
نفس بیاد یا بره...
مهم نفسای گرمه توئه، که شعله ی آتیش وجودمه...
مهم تویی که مثه خون تو رگامی...
تو که مثه نفس تو سینه می...
تو که مثه تپش تو قلبمی...
تو که مثه عشق...تو احساسمی...
چه قشنگه یه ساعت ازت دور میشم...
دل نگرانم میشی...
دل نگرانت میشم...
چه قشنگه به همین زودی...
دلم برات تنگ میشه...
ضربان قلبم تند میشه و انگاری دلواپست میشم...
چه قشنگه گرمی جمله ی دوستت دارم...
چه قشنگه آتیش عشق...ما دوتا...
چه قشنگه یاد تو...وقتی فراموشم نمیشه...
چه قشنگی تو...وقتی همیشه کنارمی...
چه خوبه این همه وابستتم...
چه خوبه این همه عاشقتم...
چه خوبه میدونم اگه نباشی...میمیرم...
چه خوبه این همه وابستگی...وقتی تو هم عاشقمی...
چه خوبه این همه دلبستگی...وقتی میدونم تنهام نمیذاری...
چه خوبه این همه احساس...که یکجا...تسلیم عشق توئه...
چه خوبه این همه آرزو...وقتی فقط با تو برآورده میشه...
چه خوبه این همه امید...وقتی...
.............................
...................
............
.......
....
اینارو میگمو چشمامو که وا میکنم...
میبینم همه ش خیاله...
یه مشت خیال باطل...
که حالا تموم امید من...به این زندگیه خاموشه...
میبینی...؟
میبینی بدون تو...هیچی ندارم...؟
میبینی چقد تنهام...چقد بی کسم...؟
میبینی تموم دار و ندارم...یه مشت فکر وخیاله...؟
اما خداییش خیلی قشنگه...
فکرشو بکن...
....
یه شب که دوباره تو بغل من بخوابی...
یه روز که دوباره سر رو شونه ی من بذاری...
یه روز که از دلتنگی اشکاتو به من هدیه بدی...
یه شب که دوباره تکیه گاه بی کسیم بشی...
یه شب که دوباره بذاری سر رو شونه ت بذارم...
وای خدا...
چقد قشنگه این همه خیال رنگارنگ...
این همه امید قشنگ...این همه دلیل زندگی...
یعنی میشه یه روز دوباره...
همه ی این آرزوهام زنده بشن...؟
یعنی میشه دوباره...تموم این بی کسیام تموم بشن...؟
عشق من...نگا نکن چه بی کسم...
زندگیم خیلی قشنگه...
وقتی تو عالم خیال...
صبحا با صدای قشنگت بیدار میشم...
شبا تو گرمای حضورت میخوابم...
تو بی کسی...به شونه های پاک ت تکیه میدم...
از پا که بیفتم...از چشمای نازت نمیفتم...
دلم که از همه بگیره گرم احساست...باهات درددل میکنم...
گاهی پا به پای هم گریه میکنیم...
گاهی پا به پای هم میخندیم...
گاهی میگی دوسم داری...گاهی میگم دوستت دارم...
گاهی زخم زبونم میزنی...گاهی سنگ صبوری میکنم...
گاهی بهونه گیر میشی...گاهی دلخور میشم...
گاهی مهربون میشی...گاهی بداخلاق میشم...
میدونم تو نیستی...اما...
با تموم این فکر و خیال....دنیام خیلی قشنگه...
خوشبخته خوشبختم...
محو خیالی که آرزومه یه روزی بشه واقعیت...
نفس میکشم...
وای خــــــــــداجـــــــــون...
یعنی میشه یه روز چشمامو که وا میکنم...
ببینم عشقمم کنارمه...؟
دستامو گرفته...منتظر چشمامو وا کنم تا چشمای نازشو ببینم...؟
یعنی میشه یه روز این غبار حسرت...
از آیینه بختم پاک شه...؟
یعنی میشه یادش که میفتم...دلم نگیره...؟
آخه بخدا خیلی سخته...
یکی رو انقد دوست داشته باشی...
که خیال نبودنش آتیش بشه...بزنه به ریشه ی امیدت...
یعنی میشه دوباره یه روز...
غرق نگاهش که میشم...
عکس خودمو تو قاب چشمای مهربونش پیدا کنم...؟
یعنی میشه یه روز تک تک این آروزها...
تک تک این فکر و خیال...
رنگ واقعیت بگیره...
دست تو دستای گرمش بذارم...؟
نمیدونم عشقم اما...
کاش بشه...
کاش دوباره یه روز بشه تو مال من باشی...
مال خوده خودم...
اگرچه هرچی اصرار میکنم...
هرچی با دست پس میزنمو هرچی با پا پیش میکشم...
نمیفهمی دارم التماس میکنم که برگردی اما...
به هرحال...
این همه آرزو...حالا تنها آرام بخش این بی کسیه...
اما فکرشو بکن...
چی میشد اگه اینا فقط خیال نبود...
تو واقعا بودی و من واقعا داشتمت...
تو مال من بودی و من فقط مال تو...
تو بودی و من فقط...
....................
............
........
....
..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدونم...
جدا از تموم نفرتی که آتیش شد....
زد به کلبه ی کوچیک عشقم...
هنوز حسی هست که منو دیوونه خودش میکنه...
هنوز...حسی هست که منو از خودم دور میکنه...
حسی که هنوز...خاطراتمو تو قلبش نگه داشته...
حسی که گرچه سرده...
اما هنوز با شعله عشق...در هم آمیخته...
حسی که هنوز...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه پست...
با جمله های ساده و غیرادبی...
فقط محض دلخوشی چشمای خیسم...
وقتی خودشو گول میزنه...
میگه اون هنوز دلش با ماس...
بابت تاخیرایی که تو آپ کردنا میفته...
از تموم دوستای گلم عذر میخوام...
خب یه مدتی درگیر امتحانامو و تموم که بشه...
با دستی پرتر از قبل و احساسی عاشقانه تر...
نظم گذشته رو به این جمله های عاشق برمیگردونم...
دوستای گلم...
دوستتون دارم...
یادتون نره همیشه محتاج دعای شما دوستای خوبمم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی احساسی گرم...لبخندی عاشق...قلبی مغرور...
...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داره میاد این سمت...
زیر چشمی نگاهم میکنه...
دزدکی حواسش بهم هست و نگاهشو ازم میدزده...
از دور که میومد نگاهم میکرد و حالا هم که چند قدیمی دورتر نیست...
هنوز چشم ازم برنداشته...
نگرانی رو بین چشماش حس میکنم...
ردپای اضطراب...عرقیه که رو پیشونیش نشسته...
دستاشو میکنه تو جیبشو میخواد پنهون کنه...
شعله نگرانی ای رو که به نفساش زبونه میکشه...
از نگاه نگرانش میفهمم...انگار منتظر عکس العملی از منه...
میاد و با هرقدم که بهم نزدیک میشه...
آتیشه این نگرانی داغتر میشه...
دختر با قدم هایی سریع...از جلوم میگذره و این نگرانی...
تو یه لحظه از هم میپاشه...
آرامشی به چشماش قدم میذاره و انگار...
خیالش راحت میشه...
اونوقت، قدماشو سریعتر برمیداره و ازم دور میشه...
.......
به سینه ی سرد نیمکت تکیه میدم...
نفـــــــس عمیــــــقــــی میکشمو...
با خودم فکر میکنم...
این اضطراب بابت چی بود...؟
وقتی نه من اونو میشناختمو نه اون منو پس این اضطراب...
که صدای خنده ی بچه ها، خلوتمو از هم میپاشه...
نگاهمو به بچه ها میدوزم...
پسر بچه هایی که از عذاب دادن دختر رهگذر، لذت میبرن...
بچه ها دخترو مسخره میکنن و دختر حتی نمیتونه کوچکترین حرفی بزنه...
نفسم تو سینه حبس میشه...
آخه این چه دردیه که حتی دامن این بچه هارم گرفته...؟
چه ویروسیه که آتیشش دامن این طفلی هارم سوزونده...؟
چه فتنه ایه که به بچه ها هم رحم نمیکنه...؟
چشمای خاموشم...هنوز رو این بی آبرویی زوم شده...
تا جایی که دختر میره و پسر بچه های محکومم دنبالش و هردو از قاب چشمام...
خارج میشن...
........
نم نم بارون...
آهسته آهسته رو جسم سردم میباره...
دستای این نیمکت تنها...
لحظه به لحظه سرد تر و سردتر میشه...
با خودم فکر میکنم...
غرق سکوت فکر میکنم...
دلیل اضطراب اون دختر...
دلیل آشوب این بچه ها...
غربت سکوت اون دختر...
دلیل این همه بی آبرویی...
دلیل این همه تاریکی...
چیه که به سرنوشتم رحم نکرده...؟
چیه که به دعای این مردمم اثر نکرده...؟
چیه که ...
...
که دوباره...
چشمام شکارچیه صحنه ای از این غربت میشه...
دخترایی که با طعنه و خنده و شوخی...
ناگفته فریاد میزنن...
فریاد التماس...
التماسه نیاز...به پسرایی که ناجی این فریاد های التماس آمیزن...
زیاد نمیگذره که محض استجابت التماس دخترا...
دورشون حلقه میزنن و آروم...
بره ی بیچاره از خداخواسته، تسلیم پنجه های خونین گرگ میشه...
هوا سرده...خیلی سرد...
اما قلبم  به شدت میسوزه...
آتیش آبرویی که تو رگام دمیده شده...
به حرمت بی کران قلبم زبونه میکشه و نفسامو داغ و سوزان میکنه...
گرگ رویایی دختر...دستاشو میگیره و شونه به شونه...
درباره ی اولین شب کنار هم بودن حرف میزنن...
لذت هوس...مثه پیچک سمی...از سر و روی هردوشون...
میپیچید و بالا میرفت...
من میدیدم اما هیچکس نمیدید...
خواستم فریاد بزنم...ریشه این ویروسو بزنم اما کیه که حرفای منو باور کنه...
لذت اولین لحظات عشق بازی...
چشمای معصوم جفتشونو بسته و حالا این معصومیت...هرزگی خونده میشه...
نفسمو حبس میکنم...محو سکوت...
چشم به غبار شیرین این هوسبازی میدوزمو...
افسوس...که سهم من جز همین سکوت مبهم نیست...
یه سکوت بیهوده و بس...
رو برمیگردونمو زیر یخبندان وحشی قطره های بارون...
از آتیش این بی آبرویی میسوزم...
بغض گلومو میبنده و زیر بار این غربت...
نفــــــس کم میارم...
.........
میخوام فریاد بزنم...
از همه بریدمو میخوام آزادی رو فریاد بزنم...
اما کجاس آزادی که صدام به گوشش برسه...؟
نه...اینجا نیست...
حالا این آرامش...حالا این آسودگی...این آزادی...
آسمونها با منو این خیابونا فاصله داره...
سکوتمو رو قاب گلوم...حک میکنم...
رو غیرتم... مهر «باطل شد» میزنم...
چشمامو میبندمو میخوام محو این شکست...
از این بیشتر خرد نشم که صدای هق هق گریه ی کسی...
به ناچار...حریم مبهوت چشمامو باز میکنه...
صدای هق هق...متعلق به دختری بود...
که کنارم رو نمیکت نشسته بود...
دختر با چشمای خیسش...
به پسری زل زده بود...که دستای دختری رو تو دستاش گرفته بود...
مدام نگاه میکرد و هربار...شدت اشکهاش بیشتر و بیشتر میشد...
دلم به حالش سوخت...
معلوم بود حال و روز قشنگی نداره...
اما اشکاش بوی خیانت میداد...
بوی کسی که زخم خورده ی خیانت باشه...
لااقل اینو خوب میفهمم..
به پسر خیره شدم...
حتی عین خیالش نمیومد...
دستای دختر بچه ای روگرفته بود و باهم میخندیدن...
لبخند تلخی رو لبام نشست و سینه م از درد سوخت...
طفلکی دختربیچاره...
معلوم نیست چقد از آرزوهاشو تو دستای اون پسر به باد داده...
معلوم نیست...چقد از امیدشو تو چشمای اون پسر، خاموش دیده...
دلم شکست...آروم آروم، اشکام رو صورتم نشست و بین قطره های بارون گم شد...
چشمامو بستمو تو تبسم قطره های بارون...
شکستمو آتش بس اعلام کردم...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که صدای التماس آمیز...
یکی از همون دخترا...
دامنگیر خودم شد و منو به یه شب لذت بخش دعوت کرد...
اما خب مدتهاس...قید هر لبخندی رو زدم...
با سکوتی که رو دیوار گلوم حک بود...با سرمایی که تو چشمای خیسم جاری بود...
و با غروری که تو حریم رگام حبس بود...
این دعوت وسوسه انگیزو رد کردمو دوباره محو خیالم شدم...
........
اضطراب دختر، وقتی از چند قدمیم رد میشد...
یا افتخار پسر...وقتی دختر بیچاره رو مسخره میکرد...
دستای سرد دخترای خیابونی...بین تبسم دستای مغرور پسرای این دیار...
لذت یه شب کنارهم خوابیدن تو هوس بازی غیرت پسرای ناجی...
طعم تلخ خیانت رو قلب پاک یه دختر...
لذت متنوع بودن...رو احساس ناپایدار پسرای هوس باز...
و یا دعوت تلخ یه شب محض لذت...از خودم...
همه و همه آهنگی از بی آبرویی خاک این دیاره...
بی آبرویی خاکی که از هرخاکی مقدس تره...
بی آبرویی خاکی که از هر دیاری آبرومند تره...
و بی آبرویی خاکی که ازهرخاکی اصیل تره...
ترس دختر وقتی از کنارم رد میشد...
از بابت این بود که بخوام اذیتش کنم...
مثل خیلیای دیگه عذابش بدم...
محض خنده با حیثیتش بازی کنمو لذت ببرم...
اما وقتی آروم و آهسته از کنارم گذشت...
غرق آرامشی شد که وصف ناپذیر بود...
اینارو میبینمو دلم میسوزه...
دلم میسوزه به حال خاکی که ذره ذره ش بوی افتخار میده...
دلم میسوزه به حال دعاهایی که به ثمر نمیشینه...
دلم میسوزه به حال خودم و خودم های زیادی که عزیزترینشونو به دست این روزگار سپردن...
اینارو میبینم و تازه میفهمم که بیخود دلم نمیسوزه...
به حال اشکام...
وقتی دلنگران عشقمم...
که الان کدوم گرگی منتظر عبورشه...؟
که الان کدوم بی خدایی...چشم به راهش دوخته تا زندگیشو ازش بگیره...؟
اینارو میبینمو میفهمم دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی دلواپسشم که الان کجاس...؟
پیش کیه...؟
کی کنارشه....؟
کی دستاشو میگیره...؟
کی نازش میکنه...؟
کی...؟
اینارو میبینمو میفهمم که دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی بچه ای که نصف سن منم نیست...
با دختر هم سن من شوخی میکنه...
اینارو میبینمو غیرتم داغ میکنه...
داغ میکنم وقتی نمیدونم عشق من امشبو کجا میگذرونه...؟
وقتی نمیدونم حالا کجاست و کی سر رو شونه ش میذاره...؟
اینارو میبینمو بغض گلمو ذره ذره میسوزونه...
هربار دلواپسش میشم و باز...
به آخر که میرسم با خودم میگم..نه...
عشق من گرچه بی وفاس...اما خیلی پاکه...
پاکتر از همون مهتابی که آسمونه قلبمو روشن میکنه...
پاکتر از همون اشکی که صورت خسته مو خیس میکنه...
اما بازم ته دلم میلرزه...
گه گداری دلم میگیره و افسوس...
که حالا اونکه باید دستاشو بگیره...
تا عشق پاکشو به هوس تاریک این گرگا نفروشه...
من نیستم...
که دیگه من نیستم که باید مواظبش باشم...
من نیستم که باید غصه هاشو بخورم...
من نیستم که وقت غم...راهشو ببندمو وقت خنده...فرش قرمزی زیر پاش شم...
اینارو میبینمو افسوس..
که کاری از من برنمیاد...
افسوس...
...افسوس...
......افسوس...
.........افسوس...
...
از رو نیمکت بلند شدم...
به آسمون بارونی چشم دوختمو تو سکوت قلبم فریاد زدم...
...
بزن بارون...
بزن و خودت لکه تاریک این بی آبرویی رو از این خاک، پاک کن...
بزن بارون...
بزن و خودت گرگای این خیابونو خیس و آب کن...
بزن و خودت غرورو به قلبای فراری این مردم برگردون...
بزن بارون...
بزن و بذار دعای اون مادری که بچه شو به خدامون سپرده مستجاب شه...
بزن و بذار اشکای اون پدری که خوشبختی بچه شو تاریک میبینه به ثمر بشینه...
بزن و بذار...دلتنگی من...بسوزه...بمیره...آب شه...
بزن بارون...
بزن که بد تشنه ی این آب شدنم...
بزن که بد...
...
.........
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه حسرت تلخی...
میون چشمام لونه کرد...
وقتی میدیم عشقم طعمه ی این سرنوشت شده و از من...
حتی اشک ریختنم بر نمیاد...
................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان واقعی نبود...اما اتفاقاش بطور پراکنده...
واقعی بود...
به هرحال...اصل مطلب...
عین حقیقت بود...
واسه اثباتشم کافیه 5دقیقه تو نزدیک ترین پارک محل زندگیتون خلوت کنین...
چیزی طول نمیکشه...به حرفم میرسین...
واقعا دلم به حال این مردم از دست رفته میسوزه...
بابت این فرهنگ سوخته...
این امیده ناامید...
به امید روزی که هیچ دختری متنانتشو...
و هیچ پسری غرور و غیرتشو به قیمت هوس نفروشه...
.....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Logaft

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


خداحافظ اي همنشين هميشه
                    خداحافظ اي داغ بر دل نشسته
تو تنها نمي ماني اي مانده بي من
                     تو را مي سپارم به دلهاي خسته

تو را مي سپارم به ميناي مهتاب
                     تو را مي سپارم به دامان دريا
اگر شب نشينم اگر شب شکسته
                     تو را مي سپارم به روياي فردا

به شب مي سپارم تو را تا نسوزد
                     به دل مي سپارم تو را تا نميرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
                     اگر روزگار اين صدا را نگيرد

خداحافظ اي برگ و بار دل من
                      خداحافظ اي سايه سار هميشه
اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم
                         خداحافظ اي نوبهار هميشه

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

یچ وقت گریه نکن ! چون هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد.
اگه هم داشته باشه طاقت اشکهای زیبای تو را نداره۰۰۰۰۰
وقتی دلم برات تنگ میشه میرم پشت ابرها زار زار گریه میکنم پس وقتی بارون اومد بدون دلم برات تنگ شده به یاد من باش

 

برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگرداند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . بزرگمهر بختگان

 

دوستم نداشت دروغ میگفت هر بار که بسراغم می آمد با گریه میگفتم راستش را بگو اگر مهر به دیگری داری ترا می بخشم . و باز خنده ای میکرد و میگفت جز تو مهر به کسی ندارم. تا اینکه یکروز با گریه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش به تو دروغ گفتم . دل بدیگری دارم. خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم ترا نمی بخشم

روزی که به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین افکند که تا اخر عمر با من خواهد ماند!
گفتم کیستی؟ گفت : غم .
خیال میکردم غم نام عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد. ولی حالا فهمیدم که : خود عروسکی هستم بازیچه ی دست غم .

زندگی همانند زنگ درس نقاشی کردن است با مداد رنگی ولی بدون پاک کن زندگی درس حساب است، خوبیها را جمع، بدیها را کم ، خوشی‌ها را ضرب و شادیها را تقسیم کنیم. زندگی تفریح است میان تولد و مرگ و در نهایت زندگی نکن برای مردن، بمیر برای زندگی کردن

کاش می شد بار دیگر سرنوشت از سر نوشت کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست با محبت , با وفا , با مهربانیها نوشت کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت ...

مهربانم تو بگو بعد از تو از کدام دریچه ی آسمان به تماشا بنشینم و با کدام واژه عشق را معنا کنم ؟ بی تو همه ی فصلها خاکستری و همه ی ستاره ها خاموشند. کیفر شکستن دل من چند جاده غربت و چند آسمان تنهایی است باور کن من هنوز هم به قداست چشمان تو ایمان دارم برای او که وسط قلبش اندازه ی تمام عاشقانه های روی زمین است .

وقتی که تو را دیدم بذر عشق در قلبم کاشته شد با محبت آن را آبیاری کردم و با لطافت آن را نورانی کردم و اینک عشقت در قلبم سر به فلک کشیده و جوانه های خاطره را به میوه های آرزو سپرده من با دستان انتظار میوه هایت را می چینم و لبریز از امید فریاد می کشم تک درخت عشق و امید و آرزوی من با تمام وجود دوستت دارم .


ما به کسانی عشق ورزیدیم


که هیچوقت؛باران خیسشان


نکرده بود


و شبی؛



زیر ریزش اشکهایمان



غرق شدند


چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم و از فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می نمودم و همراه با بارش باران دل تنهایم را نوازش می کردم تا اینکه نامت را شنیدم و همانا عشق بزرگت را با دنیای تنهاییم تعویض نمودم مهربانا اگر روزی یاد من در قلبت از بین رفت شکایتی ندارم زیرا یاد تو را با خود همراه خواهم کرد

 

در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟ در گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟ در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟ آیا میبینی که تو را میبیند؟ صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم دوست ندارم که بگویم دوستت دارم دوست دارم که بدانی دوستت دارم

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


این غصه های لعنتی

ازخنده دورم میکنند

این نفس های بی هدف

زنده به گورم میکنند

چه لحظه های خوبیه

ثانیه های اخره

فرشته مردن من

من و از اینجا میبره

چه اعتراف تلخیه

تارسیدن ته خط

وقت خلاصی از هوس

وای دنیا بیزارم ازت

 

اسیر نیمه جان باالتماس مرگ درگیرم

خداوندا بكش من را،كه از این زندگی سیرم

به من گفتند امثال تو مغرورند و گردنكش

دروغ است ای خدا،عمریست من تسلیم تقدیرم!

خداوندا برای من اجل را مرگ باران كن

در این شبهای پر خورشید و نورانی تر از قیرم!

چرا بعد از نوید مرگ و دیدار فنا، از نو

جوانی می تراود از دل ِ آزرده و پیرم!

تو با من قصد بازی داری و من سیرم از بازی

كه از این زندگی بیزارم و از خویش دلگیرم

خداوندا مگر من آخرین قربانی مرگم

كه در دستان او جان میكَنم،اما نمیمیرم!

اگر مرگ از نگاهم شرم دارد یا كه میترسد

بگو محرم شدی،بشتاب تا در بند و زنجیرم

گلاویزم به راه زندگی با عمر و جسم وجان

بكُش حالا كه دیگر با تمام ِخویش درگیرم

...همان آئینه كه پایان تسلیمان تقدیرست

شتابان شو بیا بشكن،در آن آئینه تصویرم!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

از من پرسید:

تو مال منی؟

گفتم:آره!

مال خود خودتم،هر کاری دلت می خواد با هام بکن

گفت:هرکاری؟ گفتم:آره

تنهام گذاشت و رفت

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چند روزه که رفتی سفر

چند روز ازت بی خبرم

چند روزه تنهام گذاشتی

چند روزه که در به درم

تو اون قرار آخرم

گفتم نزار بی خبرم

چند روزه که رفتی حالا منم روزا رو میشمارم

     دلم بهونتو داره         بی تو داره کم میاره   

  تو نیستی و چشای من به یاد تو اشک می باره

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو كار تو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواین التماس رو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

      


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چرا دنیا پر از حادثه های وارونست

عاشق کسی میشی که عاشقی نمی دونه

من به دنبال تو و تو به دنبال کسه دیگه

هیچکدوم از ما دوتا به اون یکی راس نمی گه

من واسه چشمهای ناز تو یه دیوونه ام

حالا که می خوای بری بزار نگاهت بکنم

چون می خوام یه بار دیگه این دلو ساکت بکنم

آدما فکر می کنن شاعرا خیلی غم دارن

کاش فقط این بود اونا خیلی کسا رو کم دارن

عاشق کسی می شی که عاشقاش فراوونن

بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونن

اونی که دوست داری چرا تورو دوست نداره

شایدم دوست داره اما به روش نمیاره

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چیه چیزی شده ؟ چرا ساكتی ؟

دوست داری من نباشم تا كنارت باشه كی ؟

شنیدم از من دلسرد شدی به تازگی

شادیاتو تقسیم میكنی با یكی ..

دیگه كه دوسش داری و تو روش حساسی ..

روش داری عقاید خیلی شیك و وسواسی..

اینقده اونو میخوای كه اگه با اون بودی و منو اتفاقی جایی دیدی نشناسی ..

گفتم غرورمم  زیر پاهات بذار له بشه

رفتی نذاشتی حتی دوستیمون به سال بكشه

تو عین نداریا واسه تو هر كاری كردم و بی معرفت نیومد یه بار به چشت

هرچی راجع بهت فكر میكردم شد نقش بر آب .. آواره آمارت  بدجور همه جا پخشه الان

كاری كردی كه حتی زندگی سخت شه برام .. بگو بینم كی تو زندگیت پر نقشه الان ؟

اونم مثل منه و تعصب داره رو تو ؟

دوست داره همه جوره حفظ كنه آبروتو ؟

مثل من حاضره با دنیاهم عوض نكنه حتی .. یه دونه از اون تاره موتو ؟

یا كه بر عكس نسبت به تو بی ارزشه  ؟بگو چی كم گذاشتم واست این رسمشه ؟ !

كه جواب خوبیمو بدی با بدیات

مگه نمیگفتی فرق كردی با قدیمات ؟!!

خاطراتو فراموش میكنم مو به موشو برو با هر كی كه دلت میخواد رو به رو شو

بدون دیگه واسه من مرده كسی كه یه روزی با دنیا عوض نمیكردم یه دونه موشو

چه خوش خیالم به فكر اینكه دوباره تو بهم زنگ میزنی شبا تا صبح بیدارم ..

عیب نداره تو این شبا كه واسه ما سخته خواب

تو با خیال راحتت بگیر تخت بخواب

نگران منم نباش و آروم یواش .. چشماتو ببند بودن از ما داغون تراش

كه حالا همه چی رو سپردم به دست فراموشی

خوب میدونم كه حالا با كس دیگه هم آغوشی

اینا رو میبینم و میسازم بازم با غمتو

اینو بدون یه روزی میگیره آهم دامنتو

آخه تا من یادمه تو با راحتی ..منو تنها گذاشتی تو اوج ناراحتی

كاری كردی كه به یه فكر خراب رسیدم .. فكر كثیفمو حتی تا خلاف كشیدم

وقتی میدیدم نیستی اما یادت اینجاست وقتی نمیشد من و تو با هم ما بشیم باز

خاطراتو فراموش میكنم مو به موشو برو با هر كی كه دلت میخواد رو به رو شو

بدون دیگه واسه من مرده كسی كه یه روزی با دنیا عوض نمیكردم یه دونه موشو

هنوزم بوی عطرت چندتا دونه ی مشكی از اون موی لختت

روی تخته .. تختی  كه همیشه میشدی  روش تو بفلم ولو

تو كه رفتی .. نمیشكوندی اقلا دلو

با زخم زبونت ..

رسم زمونه اینه رابطه هایی كه به هم وصله نمونه

خیله خوب دیگه همه چی بسه تمومه هر چی خدا بخواد همه چی دسته همونه

ولی بدون تو هم یه كم نه آخرشی

منه ساده رو بگو ساختم با همه چی

نمیخوام سر صحبت الكی هی بی مورد واشه .. اصلا تو خوبی هر چی تو میگی باشه ..

دیگه اسمتم تو زندگیم باشه نحصه

هر بلاییم سرم آوردی ناز شصتت

بهتره اصلا نمونیم با هم ما یه لحظه ..امیدوارم دل تو هم باشه از من باشه خسته

خاطراتو فراموش میكنم مو به موشو برو با هر كی كه دلت میخواد رو به رو شوبدون دیگه واسه من مرده كسی كه یه روزی با دنیا عوض نمیكردم یه دونه موشو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

خبری ازت نبودو

 

خیلی بی تاب تو بودم

 

اومدم سراغت اما

 

پر گریه شد وجودم

 

خیلی دلتنگ تو بودم

 

گل مهربونو نازم

 

نمیدونم چرا اینجام

 

یا  اصلا چم شده بازم

 

اون همه  قول و قرارو

 

اومدم یادت بیارم

 

اما انگار دیگه راهی واسه برگشتن ندارم

 

این جا گل بارونه امشب

 

چقد این فضا غریبه

 

چرا من هیچی نمیگم

 

چرا میخندم عجیبه

 

آخه مجبورم بخندم کسی اشکامو نبینه

 

حالا کــو تا باورم شه سرنوشت من همینه

 

به نظر میاد که امشب از قلم افتاده باشم

 

آرزوم بود که من امشب پیش تو وایساده باشم

 

چه لباسای قشنگی بت میاد چقد عزیزم

 

تو میخندی و من از دور دارم اشکامو میریزم

 

خوش سلیقه هم که بودی آره بهتر از من اونه

 

سر تره ازم میدونم اون که میخواستی همونه

 

تازه فهمیدم حسودم

 

دست توتو دست اونه

 

ای خدا انگاری اونم نقطه ضعفمو میدونه

 

حالا تو دست تو حلقس دست اون حلقه تو دستات

 

یامن اشتباه میبینم یا دروغ  بود همه حرفات

 

بله رو بگو گل  من تو ازم خیری ندیدی

 

آرزوم بود که ببینم  تو تو رختای سفیدی

 

حالا هردو حلقه داریم تو تو دستت من تو چشمام

 

تو زدی من اما موندم زیر قولت روی حرفام

 

برو خوشبخت شی عزیزم تو ازم خیری ندیدی

 

آرزوم بود که ببینم  تو تو رختای سفیدی

 

بله رو بگو گل من بگو و شرشو بشکن

 

منو زندگی بی تو باورم نمیشه اصلا

 

داره سردم میشه کم کم

 

خیسه از اشکام لباسم

 

همه گریه هامو کردم اشکی هم نمونده واسم

 

میزنم بیرون از این جا بله رو میگی نباشم

 

میرم اون بیرون یه گوشه دست به دامن خدا شم

"بله"

 

بله رو گفتی تموم شد دیگه این آخر کاره

 

هی میخوام بگم مبارک

 

ولی بغضم نمیزاره

 

هق هقم تمریکه من بود

 

من واسه تو گریه کردم

 

قطره قطره های اشکو

 

به تو امشب هدیه کردم

 

امشب تو جشنت عزیزم

 

نمیدونی چی کشیدم

 

اما کاش اشکام نبودن تورو واضح تر میدیدم

 

دیگه چشمام نمی بینه دستمم نمی نویسه

 

دل خوشیم همین یه نامس گرچه اینم خیسه خیسه

 

آخرین جمله ی نامم این از ته وجودم

 

برو خوشبخت شی عزیزم خیلی عاشق تو بودم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خواهشا اینو تا آخر بخونین :

اگر غم هاتو از یادت نبردم

ولیکن پا به پاهات غصه خوردم

اگر به قول تو هیچی نداشتم

واست از مهربونی کم نذاشتم

اگــر واسه تو دل گرمی نبودم

ولــــی در حد سرگرمی که بودم!!!!

بی انصافی نکن

تغیر کردی

منو از زنده بودن سیر کردی

ولی باز به تو حسی خـــاص دارم

عزیزم خوب منم احساس دارم

از عشقت بی رمق شد تارو پودم

منو بر گردون اون جایی که بودم

پیشم بودی ولی مغرور بودی

بهت نزدیک بودم دور بودی

ستاره بودی اما توی شب هام

همیشه سردو سوتو کور بودی

بلا هایی سرم آوردی اما

بگـــــــــو من کی شکایت کرده بودم

بیا برگرد همون جوری که رفتی

به بی مهریتم عادت کرده بودم

کی مثل من کنارت پا به پات بود

کی با خوب و بد تو زندگی کرد

چقد آسون تو رفتی و ندیدی

یکی پشت سرت خون گریه میگرد

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

وقتی که دنیا دود شد

 

شاید فراموشت کنم

 

کاشانه ام نابـــــود شد

 

شاید فراموشت کنم

 

آسان ز دستم داده ای

 

باشد به این هم راضیم

 

وقتی که اشکم رود شد

 

شاید فراموشت کنم

 

هرگز زدستت این چنین

 

سیلی به احساسم نخورد

 

باشد بزن بد تر بزن

 

اما به دســـــــــتانت قسم

 

وقتی که تارم پود شد

 

شاید فراموشت کنم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

گفتم نرو پرپر میشم

گفتی: میخوام رها باشم

گفتم: آخه عاشق شدم

گفتی:میخوام تنها باشم

گفتم: دلم

گفتی: بسوز

گفتی: یه عمری باز هنوز

گفتم: پس عمرم چی میشه

گفتی: هدر شد شب و روز

گفتم: آخه داغون میشم

گفتی: به من خوش میگذره

گفتم: بیا چشمام تویی

گفتی: آخر کی میخره

گفتم: منو جنس میبینی؟

گفتی: آره بی قیمتی

گفتم: یه روز کسی بودم

با من نکن بی حرمتی

گفتم: صدام میمیره باز

گفتی: با درد بسوز بساز

گفتم : حالا که پیر شدم

گفتی: که از تو سیر شدم

گفتم: تمنا میکنم

گفتی: میخوام خردت کنم

گفتم: بیا بشکن تنو

گفتی: فراموش کن منو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

من میگم:بهم نگاه کن

تو میگی:که جون فدا کن

من میگم چشات قشنگه

تو میگی دنیا دو رنگه

من میگم دلم اسیره

تو میگی که خیلی دیره

من میگم چشاتو وا کن

تو میگی منو رها کن

من میگم قلبمو نشکن

تو میگی من میشکنم؟ من؟؟

من میگم دلم رو بردی

تو میگی به من سپردی؟

من میگم دلم شکسته است

تو میگی خوب میشه خسته است

من میگم بمون همیشه

تو میگی ببین ، نمیشه

من میگم تنهام میذاری؟

تو میگی طاقت نداری؟

من میگم تنهایی سخته

تو میگی این دست بخته

من میگم خوابتو دیدم

تو میگی دیگه بریدم

من میگم هدف وصاله

تو ولی میگی محاله

من میگم یه عمره سوختم

تو میگی قلبمو دوختم

من میگم بشین کنارم

تو میگی دوست ندارم

من میگم بهم نظر کن

تو ولی میگی سفر کن

من میگم واسم دعا کن

تو میگی نذر رضا کن

من میگم واست میمیرم

تو میگی نمیپذیرم

من میگم قلبمو نشکن

تو میگی من میشکنم؟ من؟

من میگم رفتم که از یاد؟

تو میگی نه ، مرده فرهاد

من میگم باز شدی حیرون

تو میگی بیچاره مجنون

من میگم ازم بریدی؟

تو میپرسی نا امیدی؟

من میگم واسم عزیزی

تو میگی زبون میریزی؟

من میگم تو خیلی نازی

تو میگی غرق نیازی

من میگم دلم رو بردی

تو میگی به من سپردی

من میگم راه تو دوره

تو میگی چاره عبوره

من میگم دل به تو بستن

تو میگی اینقده هستن

من میگم اهل بهشتی

تو میگی چه سرنوشتی

من میگم تو بی گناهی

تو میگی چه اشتباهی

من میگم که غرق دردم

تو میگی میخوام بگردم

من میگم از غم آبه

تو میگی دلم کبابه

من میگم برو کنارش

تو میگی رفت پیش یارش

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

گوش بزنگتم و چشام به در خیره
به انتظارتم تا بیای نگو به من دیره
که من دیگه ، طاقت ندارم،آخه به دوری تو یه نفر عادت ندارم
منو ببخش اگه به تو شک میکردم
اگه زنگ میزدی گوشی رو روت قطع میکردم
اگه خواسته ها تو نشنیده رد میکردم
یا از عشق کس دیگه تب میکردم
حـــــــق با تو بودو اینو تازه فهمیدم
این منم که الکی به تو فـــاز بد میدم
حق میدم که ازم بدت بیاد و
بخای نپلکم دورو ورت زیاد
ولی بدون که بی تو داغون داغونم
با تو زندگیم ایده آله آروم آرومم
نباشی حتما باید یه قرصی چیزی باشه
تا شبا بتونم خودمو با اون بخوابونم
اگه دیگه نداری روم هیچ میلی
اگه منو نمیخوای نداره عیبی
ولی اینو بدون عزیزم من هنوزم دوست دارم خیلی
اینو میدونم که خیلی گله داری ازم
داری خاطرات گریه داری ازم و
هرکاری بکنم و هرچقدر بت من محبت بکنم
هی بنالی ازم
میدونم ازم نداری دل خوشی
دل من تنگه براتو دل تو چی؟
برام می تپه؟ برام تنگ میشه؟
یا دوس داری دلم بیشتر از این تنبه شه
اگه که نه یالا بگو پس کوشی
چرا یه میس کال هم ندارم از گوشی
چرا اصلا به من هیچ حسی نداری
چرا سعی نمیکنی ازم حرصی در آری
اگه دیگه نداری روم هیچ میلی
بدون مثل تو نیستمو میخوامت خیلی
اگه منو نمیخوای نداره عیبی
نه من مثل تو نیستم چرا بی میلی؟
چته چقدر فاصله میگیری
چرا با من یه فاز تازه نمیگیری
چرا؟ وقتی می بینی پشیمونم
منو نمی بخشی یکم ساده نمیگیری
یادته همیشه چه تو دعوا و آشتی
تو سخت ترین شرایط هام هوامو داشتی
منو دور نمیزدی ، سرم غر نمیزدی
با این که لیاقت از من بهتر هارو داشتی
حالا تو نیستی بدم به کی تکیه
با کی در میون بزارم، یکی یکیه
مشکلاتی که دارمو بی تو حل نمیشه
بی تو مشکلاتم بیشتره و کم نمیشه
پس بیا بگو منو می بخشی
چرا فک میکنی تو دل خوشیم بی نقشی
وقتی میدونی بی تو چقدر روحیم خرابه
دیگه دلم طاقت یه لحظه دوریتو نداره

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

امسال هم مثل هر سال بدون تو تموم شد

امسال هم گذشت و باز مثل هرسال حروم شد

امسال هم مثل هرسال نیومدی تو پیشم

کم کم دارم از دوریت دیگه افسرده میشم

خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم

تو کنج اتاقم هی عکساتو ببینم

خسته شدمو میخوام یادم بره هستم

من از همه ی دنیا دل گیرم و خستم

این عیدو نمیخوام من عیدی ندارم

این عید واسه من روز عذابه

عیدم مثل هر روز،هر روز مثل دیروز

من حال دلــم خیلی خرابه

احساس میکنم دارم دق میکنم اینجا

این خونه یه زندونه این خونه و هرجا

هرجا که نشونی از تو اونجا نباشه

دق مرگ شدمو میخوام این دنیا نباشه

احساس میکنم دیگه هیچ راهی ندارم

من موندمو تنهاییم با این دل زارم

میسوزمو میسازم من هیچی نمیگم

اما عزیزم عیدو،تبریک به تو میگم

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

 

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

 

تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی

 

شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

 

من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم

 

ندادم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمیپوشم

 

تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی

 

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمیبازی... 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 alijon.blogsky

 

روی نیمکت خالی

 

طرح عشق خیالی

 

کسی نیست گریه هاموببینه تو این حوالی

 

یادم می یاد کنارم

 

رو این نیمکت می شستی

 

با چشمات تا ستاره

 

عاشقونه پل می بستی

 

دیگه به ستاره زل نمی زنم

 

دیگه بی تو معنی نداره بودنم

 

رفتن تو داره می سوزونه تنم

 

نیستی و به عکس تو خیره شدم

 

پر بغضی که نفس گیر شدم

 

طرح سیاه یک شب تیره شدم

 

هنوز کنار شعرام علامت سوالی

 

هنوز صدات می پیچه تو این خونه خالی

 

حضور پاک چشمات

 

چه رویای محالیست

 

ببین ستاره اینجاست فقط جای تو خالیست
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blosky 

 

 

امشب قـلم برای تـو         یه قصه ی دیگه نوشت

 

قصه ی تنـهایـی دل         مقصر هم که سرنوشت

 

ساده نمیشه ازتوگفت        حرمت تو بی انتهاسـت

 

ببخشیداین جسارت و       کـارغـریـب آشــنـاسـت

 

ما اشتباهی اومـدیــم          تو شهر این غریبه ها

 

میـون ایـن غریبه ها        شـدیـم اسـیـر غصه ها

 

چی بگم از کجا بگـم         تـــکــرار هــــر روز دلـــه

 

دادمـیزنیم توی سکوت     بی کـسـی خیلی مشکله

 

تـنـهـایی درد مشترک        بــیــن تـمـوم آدمـاسـت

 

عاشـقـی و مـهـربونی       فـقـط برای قصه هاست

 

قصه داره تموم میشـه       مـثـل تـمـوم قـصـه هـا

 

امـا تـو مثـل آسـمـون       عـاشـقـی و بـی انـتـهـا

 

حـرفام تـموم نشدولی       قصه بـه آخـرش رسـیـد

 

آرزو مـیکنـم واسـت        یـه عـالـمه یـاس سـپـید

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

ای نشسته در خیال من فراموشم مکن

با تنهایی و فراموشی هم آغوشـم مکن

زندگانی می کنم چون شعله با خود سوختن

زنده ام با سوز و ساز خویش خاموشم مکن

می تراود تا شراب بوسه از جـام لبت

ز شراب تلخ تنهایی قدح نوشم مکن

دورم از شعله ، دارم دامنی رنگین بر

این شرار از من مگیر از نو سیــه پوشم من

چو صبا در جستجوی خود به هر سویم مکش

همچو گیسوی سیاهت خانه بـر دوشم مکن

ایــن دل درد آشنا را در شــرار غم مشــور

هر چی می خواهی بکن اما فراموشم مکن

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

کسی بی خبر آمد،مرا دست خودم داد

 

کسی مثل خودم غم ،کسی مثل خودم شاد

 

کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز

 

کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز

 

 کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم

 

کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم

 

کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال

 

کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال

 

کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند

 

کسی مرثیه آورد برای دل من خواند

 

من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد

 

و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

 

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

 

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

 

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

 

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

 

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

 

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

 

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

 

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

 

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

 

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

 

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

 

 هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

 

یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم

 

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

 

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky 

 

 

غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم
 

تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
 

رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد
 

من در این ویرانه ها احساس غربت می کنم
 

چشمهایم خیس از باران اشک و انتظار
 

من به این دوری خدایا کی عادت می کنم ؟
 

می روم قلب تو را پیدا کنم
 

برق چشمان تو را معنا کنم
 

می روم شاید که در دشتی بزرگ
 

معنی عشق تو را پیدا کنم
 

می روم تا با نگاه گرم تو
 

این دل دیوانه را شیدا کنم
 

می روم عاشق شوم همچون نسیم
 

غنچه های عشق را تا وا کنم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky  

 

 

ای سلامم ای سرودم

 

ای نگهبان وجودم

 

ای غمم تو شادی ام تو

 

مایه آزادی ام تو

 

ای دلیل زنده بودن

 

ای سرودی صادقانه

 

ای دلیل زنده ماندن

 

جان پناهی جاودانه

 

همچو رویش در بهاران

 

مثل جان در هر بدن

 

مثل بوی عطر گل ها

 

مثل سبزی چمن

 

مثل راز شعر حافظ

 

مثل آواز قناری

 

همچو یاد خوشترین ها

 

همچو باران بهاری

 

همچو غم در اوج ماتم

 

مثل کوه غصه هایی

 

قهرمان قصه هایی

 

موطن آزاده هایی

 

همچو آواز بلندی

 

از بلندی های پاک

 

با غرور وبا گذشتی

 

با وفایی همچو خاک 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky

 

 

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود

 

تو در کنار من بشینی؟..... محال بود

 

هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود

 

چشمان مهربان تو پاک و زلال بود

 

پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری

 

با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود

 

نشنید لحن عاشق من را نگاه تو

 

پرواز چشم های تو محتاج بال بود

 

سیب درخت بی ثمر آرزوی من

 

یک عمر مانده بود ولی کال کال بود

 

گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت

 

گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود

 

یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود

 

سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

 

چیزی شبیه جام بلور دلی غریب

 

حالا شکست وای صدای وصال بود

 

شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد

 

   اما نه با خیال تو بودم حلال بود

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky 

 

 

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
 
 از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
 
 یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
 
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
 
امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن
 
شرمنده‌ام خدایا امشب دلم گرفته
 
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
 
  باید شود هویدا امشب دلم گرفته
 
 ساقی عجب صفایی دارد پیاله تو
 
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
 
 گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
 
 فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

همچون روز روشن بر من هویداست

 

که در مسیر زندگی ات روانه خواهی شد

 

و شاید هیچگاه من در خاطرت نمانم

 

و من بی شک هر جا باشم

 

نشانی از تو دارم

 

که با تو بودن را برایم زنده می کند

 

تو می روی و من با لبخند بدرقه ات می کنم

 

من می مانم و کوله باری از احساس تنهایی

 

می مانم

 

باز هم مثل همیشه

 

اما می دانم

 

در تنهایی هم

با من هستی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

http://negarfarhoodi.persiangig.com/image/ashegh.jpg

آن که می گوید دوستت می دارم

خنیاگر غمگینی است

که آوازش را ازدست داده است.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

 هزار کاکلی شاددر چشمان توست

هزار قناری خاموش در گلوی من.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

آن که می گوید دوستت می دارم

دل اندوهگین شبی است

که مهتابش را می جوید.

ای کاش عشق را زبان سخن بود

 هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

 عشق را...

ای کاش زبان سخن بود

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

 

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

 

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

 

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

 

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

 

به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

 

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

 

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

 

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

 

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد !
     دل ترسوی ما هم دل به دریا زد !
     به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی ...
     چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست ...
     یه عمری راهه و در قدرت ما نیست ...
     باید پارو نزد وا داد ! باید دل رو به دریا داد !
     خودش می بردت هر جا دلش خواست ...
     به هر جا برد بدون ساحل همونجاست ...
     به امیدی که ساحل داره این دریا !
     به امیدی که آروم میشه تا فردا !
     به امیدی که این دریا فقط شاه ماهی داره !
     به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره !
     دل ما رفته مهمانی به یک دریای طوفانی ...
     باید پارو نزد وا داد ! باید دل رو به دریا داد ! 
     خودش می بردت هر جا دلش خواست ...
      به هر جا برد بدون ساحل همونجاست ...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.