به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


 وای کــه چقد تـــورو دوست دارمو

 میمیرم واسه تو تا همیشه تو قلبمی

می میرم واســه چشمــــای قشنگت

 بگـو بگـو بگـو بگـو دوستــم داری

دیگــه نگــو نمیای کـــــه می میرم

 وقتی کـــه نیستی بهونـــه می گیرم

 بــازی نکن بــا دلـم کــــه می میره

 بیــا کـــه دلــم پیش قلب تــــو گیره

نکنه کـه دیوونه شی بـه عشق من شک کنی

نکنــه بی وفــا بشی بخـوای منــو ترک کنی

نکنه کـه میخوای بری بازم میخوای بد بشی

شاید واست عادی شدم میخوای ازم رد بشی

 تـورو خدا وقتی میام نگو دیگـه دیره

 نگو که دلت یـه جای دیگه یی اسیره

 نگو نمیشناسی تو دیگه رنگ صدامو

نگــو نمیفهمی دیگــه معنی حرفــامو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

من اگه خدا بودم...


اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم...

------------


نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..


چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..

------------

هر روز تكراریست

صبح هم ماجرای ساده ایست

گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند

------------

عمر من قد نمیدهد

به سفرت بگو كوتاه بیاید

------------

رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.


خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

رو به این جاده به بن بست برو .. یه نفر میونمون هست ! برو

 

این صدا رو خاطرت از یاد برد .. بس که من خوندم و آواز نشد

 

همه ی سعیمو کردم مگه نه .. من به هر دری زدم باز نشد

 

دست تو رو شد ولی من باختم .. بس که بازی تو بی قاعده بود

 

همه راز دلمو فهمیدم .. بس که این کار تو بی فایده بود .

 

رو به این جاده به بن بست برو .. یه نفر میونمون هست ! برو

 

شک ندارم که تو برمیگردی .. فرصت خوب من ! از دست برو

 

تو هنوزم با تنم غریبه ای .. من به عطر تنت عادت دارم

 

تو کنار من دروغی ولی .. من کنار تو حقیقت دارم

 

باورم نمیشه که غمگینی .. اینکه میخندی به من یعنی نه

 

از تو میپرسم بگی شاید تو هم .. و سکوتت دائما یعنی نه

 

رو به این جاده به بن بست برو .. یه نفر میونمون هست ! برو

 

شک ندارم که تو برمیگردی .. فرصت خوب من ! از دست برو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داستان عاشقانه

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

 

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس می کردیم…

 


 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

 

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق

بچه بودیم…

 

تا اینکه یه روز

 

علی نشست رو به رومو

 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

 

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

 

هنوزم منو دوس داره…

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

 

بود چی؟…سر

 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

 

هردومون دید…با

 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

 

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

 

ناراحتی بود…یا از

 

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

 

گفتم:علی…تو

 

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 

اتاقو انتخاب کردم…

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

 

خودت…منم واسه خودم…

 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش

و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

توی نامه نوشت بودم:

 

علی جان…سلام…

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 

ازت جدا می شم…

 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خدایا کفرنمی گویم

پریشانم

چه می خواهی توازجانم؟

مرابی آنکه خودخواهم اسیرزندگی کردی

خداوندا

اگرروزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقرپوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیرپای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

به سوی خانه بازآیی

زمین و آسمان راکفرمی گویی

نمی گویی؟

خداوندا

اگردرروزگرماخیزتابستان

تنت برسایه دیواربگشایی

لبت برکاسه مسی قیراندودبگذاری

وقدری آن طرفتر

عمارت های مرمرین بینی

واعصابت برای سکه ای این سو و آن سو درروان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟

خداوندا

اگرروزی بشرگردی

ز حال بندگانت با خبرگردی

پشیمان می شوی ازقصه ی خلقت

ازاین بودن از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

دراین دنیا چه دشواراست

چه رنجی می کشد آنکس که انسان و

 ازاحساس سرشاراست......

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
عاشقان

دوستت دارم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

اغلب به چشم یك برادر دوستت دارم بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

كافی نباشد مثل خواهر  دوستت دارم

 

 

اندازه ی مینا و مرجان و ملوك الملك

اندازه ی لیلا و هاجر دوستت دارم!

 

 

من به تمام خوبرویان عشق می ورزم

امّا تو را یك جور دیگر دوستت دارم!

 

 

اندازه ی جارو، فریزر، تخت، خاك انداز

اندازه ی شیر  ِ سماور دوستت دارم!

 

 

اندازه ی وانت،‌ پژو، پی كی، پرادو، وَن

اندازه ی ماشین خاور دوستت دارم!

 

 

گیرم مسلمانی و سر بر مُهر یا حتّی  

گیرم كه باشی گبر و كافَر، دوستت دارم

 

 

شبها همیشه قبل خوابم می نویسم من

با رنگ قرمز، توی دفتر: دوستت دارم

 

 

دفتر كه چیزی نیست با پر می نویسم بر،

بال سپید  هر كبوتر دوستت دارم

 

 

دیگر به چه شكلی بگویم دوستت دارم؟!

باید بفهمی خانم خَر! دوستت دارم!

 

 

وقتی كه مثل گاو ماده فربه و چاقی  

یا عینهو زرّافه لاغر؛ دوستت دارم!

 

 

پروانه! بلبل! گربه سگ! طاووس! قو!‌ آهو!

گوساله! بز! بوزینه!‌ عنتر! دوستت دارم

 

 

خوب است ... حالا شد! چه كیفی داد! به به! جان!

انگار كردی خوب باور دوستت دارم!

 

 

پوزش اگر چیز بدی گفتم، غلط كردم!

خب راستش ... می دانی آخَر؟! دوستت دارم

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.comنظر یادتون نره

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.