به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

از چه بگویم؟    این تویی که همه حرف هایی

از که بگویم؟    این تویی که تمام وجود هایی

از کدام عشق بگویم؟   این تویی که همه دوست داشتن هایی

اگر باشد زیباترین نام  یاد  حرف از توست...                                                             

اگر از زیبایی نام برم تو زیباترینی

اگر از مهربانی بگویم مهربان ترینی

اگر از عشق بگویم عاشق ترین منم!

مهربان ترین...زیبا ترین بهانه... 

دوستت دارم
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

و اما عشق...

Image hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.com

...    وقتیکه عاشق چشم هایت شدم تازه فهمیدم که زیبایی چیست...وقتیکه تو را در قلب کوچکم

جای دادم تازه صدای ضربان قلبم را شنیدم...وقتیکه دست در دستان تو نهادم تازه معنای گرمی را

درک کردم...لحظه ها و ثانیه هایی را که با تو سپری می کنم بیشتر پی به معنی زندگی می برم...

هنگامی که به یاد تو هستم می فهمم که آرامش چیست و هر گاه به جدایی می اندیشم کنار

خود سایه مرگ را می بینم..

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

بی تو در غروب نشستم

                                 من بی تو در سکوت نشستم     تا در غروب من تو بیایی

تا در سکوت من تو بگویی

                               من با تو از غروب گذشتم   من با تو از سکوت گذشتم

تا انکه از تو بمانم

                        تا اینکه از تو بگویم


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

يكي بود يكي نبود يه دروغ كهنه بود

يكي موند يكي نموند حرف راست قصه بود

يكي موند با غصه ها، به غم عشق مبتلا

يكي رفت چه بي وفا، با دو رنگي آشنا

اونكه موند ريشه پوسوند دلشو غصه سوزوند

نالش از ديوه نبود، پشتشو دوري شكوند

زير آوار جفا دل دادش به هر بلا

با همه عشق و وفا راهي شد تو قصه ها

اونكه موند يه قصه ساخت اما هي هستي شو باخت

قصه ها به سر رسيد ،اون به عشقش نرسيد

هيشكي خوابشو نديد، گل يادشو نچيد

گم شدش تو قصه ها، توي شهر عاشقا 

در پنجه غم شکار بودن عشق است


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

دلم می خواهد دوباره عاشق شوم  و قلبم دوباره برای عشقی بریزد!

اما این بار هرگز از احساسم با او  سخن نخواهم گفت... این بار هرگز نخواهم گفت که بی او نمی توانم زندگی کنم. هیچ گاه اعتراف نخواهم کرد که شب ها که خواب است، در فکر من بیدار نشسته است. هیچ وقت نخواهم گفت که هر چه بشود، با اویم... دلم برای هیاهوی عاشقی و دویدن های سر قرار تنگ شده است. برای هدیه های گاه و بیگاه، نامه های عاشقانه، پیام های سرشار از محبت و امید و انگیزه هایی که از وجودم فوران می کردند...

مرا چه شده است؟ چرا غمگینم؟ چرا نایی برای تلاش کردن در من نمانده است؟ این حق من نبود...

دلم می خواهد دوباره به دانشگاه بروم و دانشجویی باشم با همان سن و سال و شور و حال!

اما این بار دیگر هرگز به خاطر دیگری، از لحظات خوشم کم نخواهم کرد و هیچ گاه به جز خودم به شخص دیگری فکر نخواهم کرد. فقط خودم... دلم برای کلاس های عمومی و تخصصی و حل تمرین و امتحان تنگ شده...

دوست داشتم باز به دوران مدرسه باز می گشتم!

اما این بار به جای حرص خوردن های الکی سر درس صبح ها می رفتم با دوستانم بازی می کردم و موسیقی و خطاطی را ادامه می دادم و به خاطر درس همه چیز را تعطیل نمی کردم. دلم برای وسطی بازی کردن و اردو رفتن خیلی تنگ شده....

دلم می خواهد دوباره کودک باشم و برای این که موهای عروسکم بلند نمی شود غصه بخورم... برای این که او بزرگ نمی شود نگران باشم و همیشه برایش سهم شکلات و شیرینی در نظر بگیرم. دلم برای اسباب بازی هایم تنگ شده، برای اجاق گاز قرمزم، ماهیتابه زرد و قابلمه نارنجی....

اگه این بار کودک بشوم دیگر هرگز آرزو نخواهم کرد که خانوم بشوم، هیچ وقت دلم کفش زنانه نمی خواهد، دلم نمی خواهد به جای اسباب بازی با وسایل واقعی آشپزی کنم، دلم نمی خواهد بدون مامان خرید بروم و اصلا دلم نمی خواهد که بزرگ بشوم...

دریغ و صدحیف که تمامی این ها رویاهایی بیش نیستند... واقعیت تلخ تر از آن است که با چند لحظه خیال پردازی بتوان آن را فراموش کرد.

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

دکتر مجتبی کاشانی استاد بزرگ مدیریت و شاعری خوش ذوق بود . حیف آنقدر نبودیم که محضر ایشان را به درستی درک کنیم ... عاشق بود و ماند و رفت ...

عشقبازی به همین آسانی است...

که گلی با چشمی


بلبلی با گوشی


رنگ زیبای خزان با روحی


نیش زنبور عسل با نوشی


کارهمواره باران با دشت


برف با قله کوه


رود با ریشه بید


باد با شاخه و برگ


ابر عابر با ماه


چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب


و نسیمی با زلف


دو کبوتر با هم


وشب و روز و طبیعت با ما




عشقبازی به همین آسانی است...


شاعری با کلماتی شیرین


دست آرام و نوازش بخش بر روی سری


پرسشی از اشکی


وچراغ شب یلدای کسی با شمعی


و دل آرام و تسلا


و مسیحای کسی یا جمعی


عشقبازی به همین آسانی است...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنج ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
وبپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند


عشقبازی به همین آسانی است...


هر که با پیش سلامی در اول صبح


هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری


هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی


نمک خنده بر چهره در لحظه کار


عرضه سالم کالای ارزان به همه


لقمه ی نان گوارایی از راه حلال


و خداحافظی شادی در آخر روز


و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا


و رکوعی و سجودی با نیت شکر


عشقبازی به همین آسانی است...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

 

 

 

بعضی وقتها آدم وقتی مطلبی را می خونه اینقدر از خوندن اون لذت میبره  و ذوق میکنه که دوست داره بره برای همه تعریف کنه چی خونده تا بقیه را هم در این لذت سهیم کنه.

حال و روز من هم همین طور شده و وقتی با مطالبی از افلاطون آشنا شدم چنان آرامش و شادی برایم آورد که حیفم اومد دوستان دیگرم را در جریان نگذارم....! این بار چون براتون از قبل در مورد عشق و علم آسمانی صحبت کردم .حالا می خوام براتون ثابت کنم که چرا انسان ذاتاً عاشق میشه و از دونستن مجهولات هم خوشش میاد و این چه رابطه ای با روح درونش داره.....

پس در ادامه مطالب براتون توضیح میدم....ابرو


خیلی خلاصه بگم انسان یک وجه تمایز مهم داره که اونا اشرف مخلوقات کرده و اون چیزی نیست جز نفس ناطق یا به عبارتی عقل متفکر.همونی که در قرآن و سایر کتب دینی به نام روح خداوندی(یا روح مقدس) نام برده شده و تنها در وجود انسان دمیده شده.ولی در سایر نفس ها با بقیه حیوانات مشترکه که بهش روح زمینی میگند و تمام کنترل حرکات بدن ، حواس ظاهری ، تولید مثل ، رشد و قدرت تحرک شامل روح زمینیه که اگه اون از بدن جدا بشه انسان یا حیوان مرده محسوب میشه.

نفس ناطق چند ویژگی خاص داره که باعث شده بهش  بالاترین مقام  را بدهند که به شرح زیره:



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
 

سلام مهربونم

 

خوبی؟!

 

چند روزه که همه اش به گذشته فکر میکنم.  این کار واسه آدمی مثل من خیلی عجیبه. از من بعیده!

 

مطمئنم وقتی آی.دی ام رو ازم گرفتی فکرشم نمیکردی وقتی بهم بگی دوستت دارم، من...

 

خیلی دیونه ای که منو دوست داری!

 

اصلا میفهمی که من واسه تو سر تا سر دردسرم؟!

 

آره دارم به گذشته فکر میکنم! از همون روزی که به دنیا اومدم تا امروز. تا این لحظه که دارم برای تو مینویسم.

 

میدونی وقتی کوچیک بودم آرزوم چی بود؟

 

هر کدوم از هم کلاسی هام یه آرزویی داشتن. هر کدوم واسه خودشون یه رویا داشتن. یه رویای شیرین که فکر کردن بهش، یه لبخند مدهوشانه رو صورتشون میکاشت. یه آرزو، که بهونه ی خاله بازی هاشون بود. یه آرزو، که فکر کردن بهش آرومشون میکرد.

 

یکی آرزو داشت پرستار باشه، یکی معلم، یکی مهماندار،...

 

یکی آرزو داشت تمام باربی های جهان رو بخره و یکی آرزو داشت تو خونشون استخر داشته باشه.

 

یکی آرزو داشت بره آمریکا

 

و یکی فقط آرزو داشت مادرش زنده بشه.

 

و خیلی آرزو های دیگه که اگه بشنوی خیلی تعجب میکنی. ولی آرزوی من با همه ی آرزو ها فرق داشت. من آرزویی داشتم که شاید هیچ بچه ای بهش فکر نکنه.

 

من آرزو داشتم مادر بشم. همیشه تو خاله بازی هام به دوست تخیلی ام ملیحه میگفتم که دوست دارم همسر و مادر خوبی باشم!

 

واقعا که چه بچه ای بودم! شاید تاثیر کارتون های دیزنی باشه که این قد تو حال و هوای ازدواج و بچه دار شدن بودم. نمیدونم... ولی این آرزوی من بود! یه آرزوی بچگانه! البته خوب که فکر میکنم، میبینم اون موقع اصلا نمیفهمیدم چی میگم. معنی همسر برام مساوی با یه دوست صمیمی بود! یه دوست که باهاش بستنی میخورم، باهاش پارک میرم، باهاش میخندم، باهاش بازی میکنم و شب و روز دنبال هم تو خونه میدوییم  و دنبال بازی میکنیم! و هر طور که هست، میدونم امروز، از بچگی هام هم بچگانه تر شدم! همیشه خدا رو شکر میکنم که دختر هستم و میتونم از سلول های پسری که واقعا دوسش دارم، تو وجود خودم یه بچه ی واقعی بسازم! یه بچه از گوشت و پوست و خون خودم و مردی که عاشقشم!

امروز دسته چکم رو آوردم تا برات چک بکشم! آخه تازگیا منو آدم مهمی حساب میکنند. من از همیشه بچه تر شدم و تازگیا آدم بزرگا منو بزرگ حساب میکنند! اولین دسته چکی که دستم اومده رو میخوام واسه تو خرجش کنم!



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

عشقت اختیاری نبود؛

آنگاه که زمان، به تیرگی همیشه خود رسید،

احساس کردم شتابی، قلبم را سرعت داده و برق خاصی نگاهم را همراه گشته

و پاهایم توان بیشتری یافته اند.

ذهن، فقط با تو بود و فکر، جز به تو نمی اندیشید.

و دل، بر آن شد که بگویمت : دوستت دارم

حال، زمان، پیر شده و سکوت خجلت زده انتظار است.

آری صدایم، پژواکی در بر نداشت و اکنون انتظار، تنها همدم من است.

دیگر چشمانم، سوسو میزنند و پاهایم، رمقی ندارند و قلبم، اگر نبودی، امیدی برای تپش نداشت.

اما، هنوز ذهن، با تو است و فکر، به تو می اندیشد و همچنان می گویمت : دوستت دارم.
آری؛ منتظرم

.

 

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم سربسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …
دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…
دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …
دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…
دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد…
دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد …
دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …
دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست…
دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده…
دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده…
دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است…
دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است…
دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است…
دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است…
دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است…
دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست…
دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…
دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست…
دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است…
دلم برای کسی تنگ است  که دل تنگ دل تنگی هایم است…
دلم برای کسی تنگ است


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

  بی تو ،من کجا روم؟کجا روم؟
  هستی من از تو مانده یادگار،
  من به پای خود به دامت آمدم ،
  من مگر زدست خود کنم فرار!
 
تا لبم، دگر نفس نمی رسد،
  ناله ام به گوش کس نمی رسد،
  می رسی به کام دل که بشنوی:
  ناله ای ازین قفس نمی رسد...!

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

عشق يعني سالهای عمر سخت

       عشق يعني زهر شيرين بخت تلخ

             عشق يعني خواستن له له زدن                           

            عشق يعني سوختن پر پر زدن            

                  عشق يعني جام لبریز از شراب          

                        عشق يعني تشنگی يعني سراب

 عشق يعني لایق مریم شدن

عشق يعني با خدا همدم شدن 

      عشق يعني لحظه های بي قرار

            عشق يعني صبر يعني انتظار     

                  عشق يعني از سپیده تا سحر      

                        عشق يعني پا نهادن در خطر                    

  عشق يعني لحظه ي ديدار يار                      

 عشق يعني دست در دست یار            

       عشق يعني آرزو يعني امید

             عشق يعني روشني يعني سپيد 

                   عشق يعني غوطه خوردن بین موج 

                         عشق يعني رد شدن از مرز اوج

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
این همه مهربونی و بگوبخندوشادی
من دارم عاشقت میشم خودت اجازه دادی

خودت اجازشو دادی دورچشات بگردم
من درس عاشق شدنوصددفعه دوره کردم


همیشه عاشق توام عشق همیشگیمی
توبهترین خاطره ی تموم زندگیمی

چه حال خوبی دارم ازوقتی دلم باهاته
این روزاآرزوی من شنیدن صداته


این همه بی قراری و حرفای عاشقونه
پیشم بمون وقتی پای عاشقی درمیونه

توچشمای سیاه توخوشبختیومیبینم
توگوش توقصه میگم واست عاشق ترینم
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

 

 

 

دوستت دارم چون تنهاترین فکر تنهایی منی دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی

 

دوستت دارم چون به یک نگاه عشق منی

بیشتر فکر می کنم می فهمم چیزی تو این دنیا نیست که لایق تو باشه تو این همه  کلمه من برای گفتن حرف دلم کلمه کم می آرم ولی اگه می خواهی بدونی چقدر دوست دارم برو زیر بارون و قطره های بارون و بگیر اونایی رو که می تونی بگیری تو منو دوست داری و اونایی رو که نمی تونی

بگیری من تو را دوست دارم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

با تو آسمون رو داشتم با تو از عشق مینوشتم 

با تو پر بود از ترانه ، لحظه لحظه های عمرم

چشم من غربت چشماتو صدا کرد

چشم تو غربت مهمون دلم کرد

ای تو تنها راه چاره واسه دردای دل من

داشتنت برام محاله ای تو تنها باور من

توئی اون ترانه ای که تا ابد با دل میمونه

بی تو من یه بی پناهم توئی تنها آشیونه

اومدی مثل مسافر توی جاده های قلبم

خیلی آسون تو گذ شتی از کنار اشک قلبم

یه قناری یه گل یاس میکنم هدیه به چشمات

تا تو هم یادت بمونه این منم همیشه عاشق عاشقه اون ناز چشمات

هرگاه دفتر محبت را ورق زدي

 و هرگاه زير پايت خش خش برگها را احساس كردي

 هرگاه در ميان ستارگان آسمان تك ستاره اي خاموش ديدي

 براي يكبار در گوشه اي از ذهن خود نه به زبان بلكه از ته قلب خود

 بگو: يادت بخي

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
ای کاش به خلقتم نگه می کردم زان پیش که خویش رو سیه می کردمبر من تو سلامتی ز خود بخشیدیشکرانه نعمتت گنه می کردمفرخنده کسی که از گنه برگردد مس بوده ولی به تو به چون زر گرددبا پای پیاده طی کند دریا ررا بی آنکه ز آب ذره ای تر گرددپای خود را بسته ام بر پای دل مانده ام چون غافلان شیدای دل گر برون نایم ز عصیان وای من

 

گر برون ناید ز غفلت وای دل


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

اگر عاشق كسي باشي حتي اگر سالها هم نبينيش از يادت نميره

 اگه ديدي از يادت رفت بدون عاشقش نبودي فقط بهش عادت كرده

 بودي حالااگر من تو رو هزار سال هم نبينم از يادم نميري..

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست!!!؟؟؟

 
پسر از یه دختر خوشش میاد .. و عشق اول از طرف اون شروع میشه .تا جای که زندگیش رو پایه عشقش میزاره.. اما دختره حرفش رو باور نمیکنه..... چون یه چیزایی از قبل دیده و شنیده..... تا دختر میاد پسررو باور کنه پسره دلسرد و خسته میشه..... میره سراغ یکی دیگه...... بد که دختره تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ..... اما پسر رو با یکی دیگه میبینه... اینجاست که میگه حدسم درست بود..

?hobab | 1385/12/16 | پیوند | 2 نظر | ارسال نظر

 

اینم جواب عزیزم که از من پرسیده بود دوستی و عشق قشنگه؟

 بعد من بهش گفته بودم که دوستی و عشق حسابش از هم جداست

این هم دلیلش عزیزم:

هنگام ديدن معشوق تپش قلبتون زياد می شه...

اما وقتی کسی که دوستش داری رو می بینی احساس خوشحالی

می کنی...


هنگام عاشق بودن زمستان در نظر تون بهار است...

...اما وقتی کسی رو دوست دارید زمستان فقط زیباست...

...وقتی به کسی که عاشقشی نگاه می کنی خجالت می کشی...

...اما وقتی کسی رو دوست دارید نگاه می کنید لبخند می زنید...

...وقتی با معشوق خود روبرو میشی خجالت می کشی و دست و پا تو

گم می کنی...

...ولی هنگام رو برو شدن با کسی که دوستش داری را حت تری و می

تونی ابراز وجود کنی...

...عاشق بدون معشوقش دوام نمیاره و از پا در میاد...

...اما در صورت دوست داشتن غم دوری تنها چند روزیست...

...وقتی کنار معشوق خود هستین نمه تونی هر انچه در ذهن است

بیان کنی...

...اما وقتی کسی رو دوست دارید میتونی ذهنیت خود رو بیان کنی و

راحت تری...

...وقتی معشوق تو گریه می کنه تو هم گریه می کنی...

...اما در مورددکسی که دوستش داری سعی می کنی ارومش کنی...

...احساس عاشق بودن و درک اون از طریق بینایی است...

...اما درک دوستی از طریق شنوایی است...

...رابطه ی دوستی رو می توان پایان داد...

..اما هرگز نمی توان چشم خود رو به احساس عاشق بودن بست اگر

هم ببندیم...

..باز عشق همانند بذری از وجود ادمی می روید...


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

اگر عاشق كسي باشي حتي اگر سالها هم نبينيش از يادت نميره

 اگه ديدي از يادت رفت بدون عاشقش نبودي فقط بهش عادت كرده

 بودي حالااگر من تو رو هزار سال هم نبينم از يادم نميري..

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست!!!؟؟؟

پسر از یه دختر خوشش میاد .. و عشق اول از طرف اون شروع میشه .تا جای که زندگیش رو پایه عشقش میزاره.. اما دختره حرفش رو باور نمیکنه..... چون یه چیزایی از قبل دیده و شنیده..... تا دختر میاد پسررو باور کنه پسره دلسرد و خسته میشه..... میره سراغ یکی دیگه...... بد که دختره تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ..... اما پسر رو با یکی دیگه میبینه... اینجاست که میگه حدسم درست بود..


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

آرزوی من اینست
که دو روز طولانی
درکنار تو باشم فارغ از پشیمانی
آرزوی من اینست
یا شوی فراموشم
یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم

آرزوی من اینست
که تو مثل یک سایه
سر پناه من باشی
لحظه تر گریه

آرزوی من اینست
نرم و عاشق و ساده
همسفر شوی با من در سکوت یک جاده
آرزوی من اینست
هستی تو من باشم
لحظه های هوشیاری
مستی تو من باشم

آرزوی من اینست
تو غزال من باشی
تک ستاره روشن در خیال من باشی
آرزوی من اینست
در شبی پر از رویا
پیش ماه و تو باشم
لحظه ای لب دریا

آرزوی من اینست
از سفر نگویی تو
تو هم آرزویی کن
اوج آرزویی تو
آرزوی من اینست
مثل لیلی و مجنون
پیروی کنیم از عشق
این جنون بی قانون
آرزوی من اینست
زیر سقف این دنیا
من برای تو باشم
تو برای من تنها

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


 

 

به نام نامی بی کسان

 

امروز عشق را از چشمانت خواندم. امروز گلبوته های دوستی در قلب مهربانت فضای خاطرم را عطر آگین کرد و تو برای اولین بارمحبتت را برایم ثابت نمودی.

 

من هر روز به انتظار دیدنت می ایستم تا بلکه بتوانم صورت مهربانت را نظاره کنم. هر زمان که از دیدنت باز می مانم به تماشای عکس های زیبایت می نشینم. هر گاه با لبخند  مهربانت سلامم را پاسخ می دهی در درونم شور و نشاط  بر پا می کنی. هر گاه صدای گامهای پرتلاشت بر روی کاشی قلبم طنین می اندازد آرامش  پیدا می کنم. از بین صداهای متعددی که از کلاسها به گوشم می رسد به دنبال صدای طنین مهربان تو می گردم.

 

با قلبم  پیمان بسته بودم که هیچ گاه راه عشق  را برای هیچ کسی باز نکنم، ولی تو با شراره های نگاهت قفل آهنی را شکستی و آرام آرام غبار غم  را از روی پنجره ی مسدود قلبم پاک کردی و محبت را همانند دانه ای درقلبم کاشتی و ریشه هایش را در چشمانت قرار دادی.

می دانم تو نیز درقلبت آهنگ دوستی نغمه سرایی می کند وپرنده ی  

خیالت  این بار زمزمه ی عشق من را در فضای بیکران چشمانت ثبت می کند. غنچه های کوچک قلبم  که رنگ عطش را دارد با صدای خنده هایت که حاکی از محبت عشق  شگفته می شود.

 

می دانی دوست ندارم که بگویم دوستت دارم  درست است. احساس می کنی که عاشقت  هستم و تو بهتر از هر کس دیگر می دانی که دل مهربان سرزمین رویش گلهای محبت است.

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

دوری از من اما چه نزدیك دلهایمان

تو و من

دوریم اما دستانت در دستان من است

از فرسنگهای دور در آغوشت می كشم

و بوسه بر لبانت می زنم

دوریم اما دلهایمان نزدیك است

با عشق

چشمان فریباینت آشكار می سازد برایم صداقت ترا

حس زیبایی است در من وقتی

خنده های شیرین ات از دور به گوش می رسد

شیطنتی كه در ‌آن نهفته است

مرا می كشاند به شیطنهای آبی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |



عشق اول، مهربونم، سرتو بذار رو شونم
عشق اول، مهربونم، چتر موهات سايه‌بونم
عشق اول، نازنينم، دستتو بذار تو دستهام
عشق اول، بهترينم، بوي تو داره نفسهام

عشق اول، عشق آخر،
اگه امشب درکنارم تو رو دارم تو رو دارم
پس چرا چشم انتظارم
عشق اول، عشق آخر، نکنه خوابم دوباره
نکنه تنهام بذاري، بشه قلبم پاره پاره

نکنه هنوز نگفتم که چقدر عاشقت هستم
نکنه هرگز ندوني که تورو من مي‌پرستم
نکنه هنوز نگفتم که چقدر عاشقت هستم
نکنه هرگز ندوني که تورو من مي‌پرستم
نکنه هرگز ندونم راز اون ناز نگاتو
نکنه هرگز نخونم شعر غمگين چشاتو
اگه من حتي ندونم اسمتو اي مهربونم
اگه تو حتي ندوني از منم نام و نشوني
عشق اول، مهربونم، سرتو بذار رو شونم
عشق اول، مهربونم، چتر موهات سايه‌بونم
عشق اول، عشق آخر، نکنه خوابم دوباره
نکنه تنهام بذاري، بشه قلبم پاره پاره
عشق اول، عشق آخر، نکنه خوابم دوباره
نکنه تنهام بذاري، بشه قلبم پاره پاره
نکنه تنهام بذاري ...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

  محتاج رستاخيز چشمانت ، در برزخي بين دو ديدارم

من از زمين و آسمان و عشق ، غير از خدا تنها تو را دارم



قلبت به رنگ بكر آرامش ، لبخند تو آهنگ خوشبختي

از آسمان آبي عشقت ،‌من قطره قطره شعر مي بارم



زيبايي تو باغ آلوچه ، شادابي ات بوي نم كوچه

من با تمام ثروت قلبم ، ناز نگاهت را خريدارم



اختر شناسي شد دل من تا ، ديد آسمان تيره ي مويت

صدها ستاره در شب مويت ، بايد كه وصف تازه بشمارم



شد سكه كار و بار طبعم تا ،‌ پيكر تراش شعرهايت شد

حالا زبان وصف تو كارم ،‌زيبايي روي تو ابزارم



...................................................

در وصف زیبایی لبهایت ناچار باید نقطه بگذارم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

تا کی به زجر این من دلخسته تن دهی ؟

آخر چه می شود دل خود را به من دهی ؟



چیزی ز حسن صورت تو کم نمی شود

من را به گوشه ای ز دیارت وطن دهی



بغضم ببین و اشک رخم را نظاره کن

بستم لب از سخن که تو داد سخن دهی



از جان در انتظار تو عمری نشسته ام

شاید بیایی و دل خود را به من دهی



زنجیر صبر خلق جهان می درد ز هم

موجی اگر به گیسوی شکن شکن دهی



کی می شود که پیک تو روزی رسد ز راه ؟

گوید بیا که بوسه بر آن خوش دهن دهی



سیل سرشک من منگر ساده ، گوش کن

فریاد می زند که به یک بوسه تن دهی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

اگر مي دانستي كه چقدر دلتنگ تو هستم درجه ي ديوانگي ام را به چشم خود مي ديدي
اگر مي دانستي كه لحظه هاي حضورت ، تيك تاك ساعت زمان زندگي از كار باز مي ايستد
امواج طوفاني نگاهم را كه زير پلكهاي پراز اشكم پنهان است حس مي كردي
اگر مي دانستي كه صداي ضربان نفسهايت در قلب بيقرارم ، حكايت دلواپسي ها را نقش مي بندد
تمام قصه هايي را كه در طول دوبهار براي رؤياهايم ساختم ، لمس و باور مي كردي
اگر مي دانستي كه طنين ناز صدايت ، فصل فصل كتاب زندگي ام را رنگين و زيبا مي كند
آنگاه تمام اشكهاي غريبانه ام براي دل شيشه اي و نازكت معنا مي شود
اگر مي دانستي كه لرزش ضربان قلبم براي ضربان قلب عاشقت چگونه هراسان مي تپد
عشق را در امواج نگاههاي بي تابي و دلنگراني هايم مي ديدي و حقيقت درونم را روشن مي گرفتي
اگر مي دانستي كه چقدر بيقرار و دلتنگ تو و لحظه هاي شيرين بودن و حس كردنت هستم
تپش موج هاي عاشقي را در چشمانم حس مي كردي و مي دانستي كه چقدر چشم به راه توام
اگر مي دانستي كه حتي با وجود بودنت و حس كردنت بازم هميشه و هرلحظه دلتنگ توام
مي ديدي كه يك ديوانه چگونه براي حضور تو و نفسهايت پرپر مي شود و هرلحظه اشك مي ريزد
آري من چشم به راه توام اي ماه تابان هستي و بي كسي هاي عاشقي غريب
من بي تاب و بيقرار لحظه هاي بودنت هستم اي ستاره ي چشمك زن و روشن شبهاي تارم
من زنده به عشق توام ، پايبند به نفس هاي توام ، و در انتظار حضور ديدگان عاشقت هستم
من با تكرار نفس هاي تو زنده هستم و با حرفها و لبخندهاي آسماني تو جاني تازه ميگيرم
آري من بي تو هيچم اي اولين و آخرين و تنها عشق ماندگار ...................

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

یادت باشه عزیزم،دوست دارم همیشه

 

تو گفتی با نور عشق،زندگی زیبا میشه

 

یادت باشه دلم رو به دست تو سپردم

 

این عشق اسمونی رو هرگز ازیاد نبردم

 

یادت باشه که عشقم ازروی بچه گی نیست

 

دوست دارم می دونی ازروی سادگیم نیست

 

یادت باشه که گاهی فکر شقایق باشی

 

برای من که عاشقم یه یار عاشق باشی

 

یادت باشه همیشه کنار من بمونی

 

کنار تو خوشبختم دلم می خواد بدونی

 

یادت باشه که می خوام برای تو بمونم

 

تا همیشه تا ابد ازتو بگم وازتوبخونم

 

یادت باشه که باتوهمیشه صادقم من

 

اگه برات می میرم بدون که عاشقم من

 

یادت باشه دلم رو هرگز به بازی نگیری

 

دست منو که عاشقم به گرمی عشق بگیری

 

یادت نره که گفتم دوست دارم عزیزم

 

بهار عاشقیمونو به زیر پات می ریزم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

می دانم که از هم دوریم و میانمان فاصله است. میدانم بین من و تو دیواریست به بلندای آسمان اما برای با هم بودن نیازی در کنار هم بودن نیست تو یادم کنی و نکنی من به یادت هستم.همانقدر که دلهایمان پیش هم باشد کافیست.بگذار فاصله ها خود را به این جدایی ها دلخوش کنند وقتی دلهایمان با هم است خیالی نیست.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

عشق اولم عشق آخرم
با تـو زندگي شـده باورم
چه شكسته ام بي تو خسته ام
دل پر اميد به تو بسته ام
من كه زندگيمو باختم واسه يه لحظه ديدنت
نزا باز دلـم بسوزه دوباره وقت رفتنت
بي تو دلـم خون می شه اگـه نيايی
تو سينه داغون می شه بگـو كجايي
داد از جدايی
 كوه نور من همه شور من
اي سـتـاره پــر غـرور من
اي پناه من تكيـه گاه من
دل شكسته بي گناه من
من كه زندگيمو باختم واسه يه لحظه ديدنت
نزار باز دلم بسوزه دوباره وقت رفتنت
بي تـو دلـم خـون می شه اگـه نيايي
تو سينه داغـون می شه بگـو كجايي
داد از جدايي؟؟

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


 وای کــه چقد تـــورو دوست دارمو

 میمیرم واسه تو تا همیشه تو قلبمی

می میرم واســه چشمــــای قشنگت

 بگـو بگـو بگـو بگـو دوستــم داری

دیگــه نگــو نمیای کـــــه می میرم

 وقتی کـــه نیستی بهونـــه می گیرم

 بــازی نکن بــا دلـم کــــه می میره

 بیــا کـــه دلــم پیش قلب تــــو گیره

نکنه کـه دیوونه شی بـه عشق من شک کنی

نکنــه بی وفــا بشی بخـوای منــو ترک کنی

نکنه کـه میخوای بری بازم میخوای بد بشی

شاید واست عادی شدم میخوای ازم رد بشی

 تـورو خدا وقتی میام نگو دیگـه دیره

 نگو که دلت یـه جای دیگه یی اسیره

 نگو نمیشناسی تو دیگه رنگ صدامو

نگــو نمیفهمی دیگــه معنی حرفــامو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

من اگه خدا بودم...


اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم...

------------


نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..


چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..

------------

هر روز تكراریست

صبح هم ماجرای ساده ایست

گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند

------------

عمر من قد نمیدهد

به سفرت بگو كوتاه بیاید

------------

رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.


خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

رو به این جاده به بن بست برو .. یه نفر میونمون هست ! برو

 

این صدا رو خاطرت از یاد برد .. بس که من خوندم و آواز نشد

 

همه ی سعیمو کردم مگه نه .. من به هر دری زدم باز نشد

 

دست تو رو شد ولی من باختم .. بس که بازی تو بی قاعده بود

 

همه راز دلمو فهمیدم .. بس که این کار تو بی فایده بود .

 

رو به این جاده به بن بست برو .. یه نفر میونمون هست ! برو

 

شک ندارم که تو برمیگردی .. فرصت خوب من ! از دست برو

 

تو هنوزم با تنم غریبه ای .. من به عطر تنت عادت دارم

 

تو کنار من دروغی ولی .. من کنار تو حقیقت دارم

 

باورم نمیشه که غمگینی .. اینکه میخندی به من یعنی نه

 

از تو میپرسم بگی شاید تو هم .. و سکوتت دائما یعنی نه

 

رو به این جاده به بن بست برو .. یه نفر میونمون هست ! برو

 

شک ندارم که تو برمیگردی .. فرصت خوب من ! از دست برو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داستان عاشقانه

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

 

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس می کردیم…

 


 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

 

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق

بچه بودیم…

 

تا اینکه یه روز

 

علی نشست رو به رومو

 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

 

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

 

هنوزم منو دوس داره…

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

 

بود چی؟…سر

 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

 

هردومون دید…با

 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

 

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

 

ناراحتی بود…یا از

 

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

 

گفتم:علی…تو

 

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 

اتاقو انتخاب کردم…

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

 

خودت…منم واسه خودم…

 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش

و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

توی نامه نوشت بودم:

 

علی جان…سلام…

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 

ازت جدا می شم…

 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خدایا کفرنمی گویم

پریشانم

چه می خواهی توازجانم؟

مرابی آنکه خودخواهم اسیرزندگی کردی

خداوندا

اگرروزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقرپوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیرپای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

به سوی خانه بازآیی

زمین و آسمان راکفرمی گویی

نمی گویی؟

خداوندا

اگردرروزگرماخیزتابستان

تنت برسایه دیواربگشایی

لبت برکاسه مسی قیراندودبگذاری

وقدری آن طرفتر

عمارت های مرمرین بینی

واعصابت برای سکه ای این سو و آن سو درروان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟

خداوندا

اگرروزی بشرگردی

ز حال بندگانت با خبرگردی

پشیمان می شوی ازقصه ی خلقت

ازاین بودن از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

دراین دنیا چه دشواراست

چه رنجی می کشد آنکس که انسان و

 ازاحساس سرشاراست......

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |
عاشقان

دوستت دارم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

اغلب به چشم یك برادر دوستت دارم بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

كافی نباشد مثل خواهر  دوستت دارم

 

 

اندازه ی مینا و مرجان و ملوك الملك

اندازه ی لیلا و هاجر دوستت دارم!

 

 

من به تمام خوبرویان عشق می ورزم

امّا تو را یك جور دیگر دوستت دارم!

 

 

اندازه ی جارو، فریزر، تخت، خاك انداز

اندازه ی شیر  ِ سماور دوستت دارم!

 

 

اندازه ی وانت،‌ پژو، پی كی، پرادو، وَن

اندازه ی ماشین خاور دوستت دارم!

 

 

گیرم مسلمانی و سر بر مُهر یا حتّی  

گیرم كه باشی گبر و كافَر، دوستت دارم

 

 

شبها همیشه قبل خوابم می نویسم من

با رنگ قرمز، توی دفتر: دوستت دارم

 

 

دفتر كه چیزی نیست با پر می نویسم بر،

بال سپید  هر كبوتر دوستت دارم

 

 

دیگر به چه شكلی بگویم دوستت دارم؟!

باید بفهمی خانم خَر! دوستت دارم!

 

 

وقتی كه مثل گاو ماده فربه و چاقی  

یا عینهو زرّافه لاغر؛ دوستت دارم!

 

 

پروانه! بلبل! گربه سگ! طاووس! قو!‌ آهو!

گوساله! بز! بوزینه!‌ عنتر! دوستت دارم

 

 

خوب است ... حالا شد! چه كیفی داد! به به! جان!

انگار كردی خوب باور دوستت دارم!

 

 

پوزش اگر چیز بدی گفتم، غلط كردم!

خب راستش ... می دانی آخَر؟! دوستت دارم

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.comنظر یادتون نره


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.