گه اون تيكه خجالتي كه از بچگي برام باقي مونده را كنار بزارم ميتونم بگم
سلامي بي بهانه به تنهاترين بهانه من براي زندگي
البته اگه بزاري نامه ام را شروع كنم !
فقط ازت 1 خواهش دارم عزيز من …
ميدونم خواهش هاي من برات مهم نيست
يعني ديگه خودم هم برات مهم نيستم همه براي تو شدن او ‼!
او يعني همون كه ديگه اسمش حك شده ي قلبت شده
لطفاً وسط حرفام يا براي تو حرفاي بي تفاوت دل تنهاي من قطع نكن
ازم ناراحت نشو نازنينم اما بهت حسوديم ميشه !
چون قلبم به جاي اينكه براي خودم بزنه اول براي تو به تپش در مياد .
آه… چقدر دلم ميخواست تو اينجا بودي… كنار من …
كنار كسي كه بهش مي گفتي سمانه ي من ! يادته ؟
مي گفتي نمي توني بدون من زنده باشي
اما الآن پيش اوني ، پيش كسي كه شونه هات شده جاي سر اون
چقدر دلم مي خواست طوري زندگي كنم كه همه بهش ميگن عجيب ‼
فقط به تو سلام كنم ، فقط با تو حرف بزنم
فقط به تو نگاه كنم ، فقط از تو چيز ياد بگيرم ، دسم فقط تو دساي تو باشه
فقط تو بهم بگي سمانه ، فقط سمانه ي تو باشم
بجاش تو هم فقط مال من باشي اما … اما حيف …
مرا سرد كردي از خودت ، كارات ، رفتارات
به جاي اينكه دلبسته بشم يخ بسته شدم آهاي مردم روي دلم پا نزاريد ليز مي خوريد !
هر چي فكر مي كنم نمي فهمم چي شد !
كاش هنوز بچه بوديم وقتي مي افتاديم سر زانوهامون زخم مي شد ، نه دلمون !
ديگه خسته شدم ميترسم از دنيا … آدماش …
از كاراشون و با اينكه نمي دونم شايد از تو ! اما بدون تو نمي تونم !
مي ترسم ، مي ترسم ! مي ترسم تو بري و زنده بمونم ! مي ترسم تو بري و غريب بشم !
خيلي خستم … اما ميدونم اگه الآن با تو حرف ميزدم ، خستگي از يادم ميرفت
ميدونم دوسم نداري ، باشه دوسم نداشته باش ، اما ساده نرووو !
من به همين بي اعتنايي ها ، ناز خريدن ها و سوختن و مردن راضيم تو هم راضي باش
با اينكه ميگي دوسم داري اما مي ترسم…مي ترسم
ميدونم نگاهت به اونه ! ميدونم دوسش داري !
ميدونم ديگه برات حواس نمونده ! همش را ميدونم اما…
بهش بگو چه جواهري هستي بگو چقدر خوبي !
نه اشتباه فكر نكن حرفام تعريف نيست ، تكليفه !
عزيزم چشاي مهربونت ناراحت شدند ! خواهشاً قطع نكن ، خودم رفع زحمت مي كنم
چه قدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه
اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوزم دوسش داري !
خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي
اما اون بگه : ديگه نمي خوامت ...
باشه … ديگه خسته شدم … ميخوام برم … ديگه نسوزم…
دلم گرفته از اين روزها … عاشق بودم خسته شدم
دل بيا بريم از عشق ديگه چيزي نگيم
درد عشق كشيديم چر خدا به كسي چيزي نگيم
باورم نميشه چشمات بره مال ديگرون شه
با غريبه آشنا شه ، با غريبه مهربون شه
مواظب خودت باش فرمان رواي سرزمين قصه هامون ‼
ديگه حرفي نيست جز اينكه خداحافظي
نوعي سلام عجيب براي آغاز نامه بعديست كه هر وقت اراده كني ، مي نويسمش !
خداحافظ
اشکامو لای قطره های بارون پنهون میکنم...
با دلی که پر از حسرته...
چشمای خیسمو به آسمون بی ستاره م میدوزم و با سینه ای که از درد
میسوزه...حسرته عمری خاطره رو به دوش میکشم...
همه پر از خوشی و من با یه لبخند زورکی... قطره های بارونو به انتظار، میشمرم...
با قلبی پر از آرزو... حسرته آرزوهامو به دست باد میسپرم و با سرمای بی روح قلبم...
حرمت خسته ی این خونه رو به دست میگیرم... همه پر از لبخند و من با یه لبخند زورکی...
اشکای سردمو لای قطره های بارون گم میکنم...
شاید که کسی از سوز این دل... چیـــــــزی نفهمـــــه...
دست خودم نیست...از روی عادته... از روی عادته که اونجا که باید لبخند بزنم...
پر از اشک میشم... از عادته که اونجا که باید شاد باشم...پر از حسرت و دردم...
و از عادته که زورکی میخندم...بلکه کسی درد قلبم رو ندونه...
از عادته که خون گریه میکنم...که کسی اشکامو نبینه...
از عادته که هر دم گوشه گیرم...که کسی سراغشو ازم نگیره...
و از عادته که نفسام یخ میزنه...هر وقت که یاد بی وفا...قلبمو آتیش میزنه...
همه از عادته اما پس کو اونکه منو به این بی کسی عادت داد...؟
همه از عادته اما، پس کو دلیل این همه عادت بچگانه...؟
همه از رو عادته اما پس چرا به دادم نمیرسه، دلیل تموم عادتای من...؟
پس کو اونکه عادتم داد به تنهایی...؟
پس کجاس اونکه عادتم داد به بی کسی...؟
یا پس کجاس اونکه عادتم داد،منو به این بغض یخ زده...؟
پس کجاس که خودش عادتواز سرم بگیره...؟
پس کجاس که خودش تنهاییامو خط خطی کنه...؟
پس کجاس که بیاد و بی کسی هامو پر پر کنه...؟
خب کجاس که خودش بغض یخیمو بشکنه...؟
پس کجاس...؟
همه پر از شادی و شور و من با یه لبخند زورکی...
گوشه ای با بغض سردم خلوت میکنم...
همه پر از آرامش و من با یه لبخند زورکی...با حسرته آرامش، خودمو آروم میکنم...
همه همپای خوشبختی و من با یه لبخند زورکی... از باور این بدبختی فرار میکنم...
همه خوشبخت و پس کجاس...اونکه امید خوشبختیه من بود...؟
اونکه دلیل زندگیه من بود و اونکه خاطراته شیرینه قلب شکسته م بود...؟
این همه تنهایی رو حس میکنم و انگار... آروم آروم...کـــم میارم...
کم میارم وقتی دستای دیگران تو دست هم میبینم...
کم میارم وقتی عشقو تو چشمای دیگران میبینم ...
و کـــم میارم وقتی...میبینم من از اون عشــــــق مقـــدس...
حالا دیگه جز دلتنگــــــی... هیچی ندارم...
حالا دیگه جز تنهـــــایی...هیچــــی نــــــدارم...
و حالا دیگه جز حسرت...هیچی ندارم...
فقط منمو دلتنگی...فقط منمو تنهایی...
و فقط منمو حسرت گرفتن دستاش...تو اوج بی کسی...
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
میزبان فکر و خیالای احساسی که مدتیه...زخمی شده...
میزبان انتظار مرگبار این ساعت کهنه و تیک تاک سرد زندگی...
از پشت شیشه های بارون زده ی چشمام... تموم دنیارو پر از حسرت میبینم...
و درگیر خیالاته خشک این روزامو...در بند سلول تاریک عشق...
جز به پایان این قصه ی تلخ، به چیزی فکر نمیکنم...
لبخندو رو لب همه میبینم و برای حفظ آبرو...
زورکی لبخند میزنم... تا مبادا کسی دلیل این همه تنهاییمو بفهمه...
رفتنشو از در ودیوار پنهون میکنم و خیسه اشک، زورکی لبخند میزنم...
بلکه دلیل این همه بغض و گریه رو...کسی نفهمه... تا کسی نفهمه عشق من نیست...
تا کسی نفهمه عشق من رفته...
و تا کسی نفهمه این بی کسی، همه از تقدیر تاریک منه...
تا کسی نگه اون بی وفا بود... تا کسی پشتش بد نگه...
تا کسی تو این ظلمت تاریک زندگیم، اونو مقصر نکنه...
این همه آتیشم زد و هنوز... برای حفظ آبروش... زورکی لبخند میزنم...
تا کسی بهش بد نگه... زورکی زندگی میکنم و خم به ابرو نمیارم...
که کسی نفهمه از چی شکستم... خیس اشک میشم و زورکی اشکامو پنهون میکنم...
تا کسی ندونه از چی له شدم... از حسرت میسوزم و زورکی سکوت میکنم...
تا صدای لرزونم...نشونی از تموم بی کسیم نباشه... سراغشو ازم میگیرن و زورکی دروغ میگم...
بلکه هیشکی نفهمه چه دردی پشت لبخند سردمه...
هرجا باشم سراغه بی وفای منو میگیرن و چه جوری سکوت کنم...
لحظه ای که روم نمیشه بغضمو بدزدم...وقتی اسمش میاد وسط...؟
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی... زیر بارون چترمو میبندم...
بلکه بارون..این لکه های حسرتو از وسعت پاک قلبم، بشوره...
یا بلکه به تموم این خنده های زورکی...پایان بده... شاید پایان این تحمیل...
شروع احساس دوباره م باشه یا اصلا...
شاید آغاز تپش های بی صدای زندگی...
بخوام از توبگذرم من با یادت چه کنم
تورو ازیاد ببرم با خاطراتت چه کنم
حتی ازیاد ببرم توو خاطراتت رو
بگو من بااین دل خونه خرابم چه کنم
توهمونی که واسم یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من عشق همیشگی بودی
اره سهم من فقط ازعاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره واسه ما یه عادته
چه طور ازیاد ببرم اون همه خاطراتمو
اخه باچه جراتی به دل بگم نمون برو
دل دیگه خسته شده به حرف من گوش نمیده
چشم به راه تو میمونه همیشه غرق امیده
چرا که در تاریکـــ ـی ..
چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
این امیـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ریشه می زند ...
که آمده ای ..
ولی من ندیده ام!
قلبم ديگه مانند نوشته هايم سياه شده است
ديگه نمي خوام...نگاه هاي مردم را نمي خوام...نگاه هايي كه ميگند چرا تنهات گذاشت ؟
چرا هنوز منتظرشي ؟ و من بايد در جواب همه ي نگاه هاي پرسشگرا سكوتي تلخ كنم
يا يك لبخند زوركي بزنم
اما...ديگه جواب ميدم...از تنهايي خسته شدم...خسته شدم اينقدر با تنهايي خودم را سرگرم كردم...
خسته شدم از نگاه هاي مردم غريبه و آشنا...ديگه گل هاي ياس هم با من حرف نمي زنند
ديگه نمي خوام...نمي خوام برگردي...خسته شدم...ميخوام برم
همه ي حرفام را خلاصه مي كنم :
بزرگترین اشتباهم این بود که التماس کردم بمانی. نمی ارزیدی دیر فهمیدم...
خسته شدم...نمي خوام برگردي
ته نوشت : اما بازم دوستت دارم...برگرد...خيلي خسته ام،
بيا و با آغوشت، بوي تنت خستگي را از وجودم بيرون كن