به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

یچ وقت گریه نکن ! چون هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد.
اگه هم داشته باشه طاقت اشکهای زیبای تو را نداره۰۰۰۰۰
وقتی دلم برات تنگ میشه میرم پشت ابرها زار زار گریه میکنم پس وقتی بارون اومد بدون دلم برات تنگ شده به یاد من باش

 

برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگرداند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . بزرگمهر بختگان

 

دوستم نداشت دروغ میگفت هر بار که بسراغم می آمد با گریه میگفتم راستش را بگو اگر مهر به دیگری داری ترا می بخشم . و باز خنده ای میکرد و میگفت جز تو مهر به کسی ندارم. تا اینکه یکروز با گریه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش به تو دروغ گفتم . دل بدیگری دارم. خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم ترا نمی بخشم

روزی که به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین افکند که تا اخر عمر با من خواهد ماند!
گفتم کیستی؟ گفت : غم .
خیال میکردم غم نام عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد. ولی حالا فهمیدم که : خود عروسکی هستم بازیچه ی دست غم .

زندگی همانند زنگ درس نقاشی کردن است با مداد رنگی ولی بدون پاک کن زندگی درس حساب است، خوبیها را جمع، بدیها را کم ، خوشی‌ها را ضرب و شادیها را تقسیم کنیم. زندگی تفریح است میان تولد و مرگ و در نهایت زندگی نکن برای مردن، بمیر برای زندگی کردن

کاش می شد بار دیگر سرنوشت از سر نوشت کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست با محبت , با وفا , با مهربانیها نوشت کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت ...

مهربانم تو بگو بعد از تو از کدام دریچه ی آسمان به تماشا بنشینم و با کدام واژه عشق را معنا کنم ؟ بی تو همه ی فصلها خاکستری و همه ی ستاره ها خاموشند. کیفر شکستن دل من چند جاده غربت و چند آسمان تنهایی است باور کن من هنوز هم به قداست چشمان تو ایمان دارم برای او که وسط قلبش اندازه ی تمام عاشقانه های روی زمین است .

وقتی که تو را دیدم بذر عشق در قلبم کاشته شد با محبت آن را آبیاری کردم و با لطافت آن را نورانی کردم و اینک عشقت در قلبم سر به فلک کشیده و جوانه های خاطره را به میوه های آرزو سپرده من با دستان انتظار میوه هایت را می چینم و لبریز از امید فریاد می کشم تک درخت عشق و امید و آرزوی من با تمام وجود دوستت دارم .


ما به کسانی عشق ورزیدیم


که هیچوقت؛باران خیسشان


نکرده بود


و شبی؛



زیر ریزش اشکهایمان



غرق شدند


چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم و از فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می نمودم و همراه با بارش باران دل تنهایم را نوازش می کردم تا اینکه نامت را شنیدم و همانا عشق بزرگت را با دنیای تنهاییم تعویض نمودم مهربانا اگر روزی یاد من در قلبت از بین رفت شکایتی ندارم زیرا یاد تو را با خود همراه خواهم کرد

 

در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟ در گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟ در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟ آیا میبینی که تو را میبیند؟ صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم دوست ندارم که بگویم دوستت دارم دوست دارم که بدانی دوستت دارم

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


این غصه های لعنتی

ازخنده دورم میکنند

این نفس های بی هدف

زنده به گورم میکنند

چه لحظه های خوبیه

ثانیه های اخره

فرشته مردن من

من و از اینجا میبره

چه اعتراف تلخیه

تارسیدن ته خط

وقت خلاصی از هوس

وای دنیا بیزارم ازت

 

اسیر نیمه جان باالتماس مرگ درگیرم

خداوندا بكش من را،كه از این زندگی سیرم

به من گفتند امثال تو مغرورند و گردنكش

دروغ است ای خدا،عمریست من تسلیم تقدیرم!

خداوندا برای من اجل را مرگ باران كن

در این شبهای پر خورشید و نورانی تر از قیرم!

چرا بعد از نوید مرگ و دیدار فنا، از نو

جوانی می تراود از دل ِ آزرده و پیرم!

تو با من قصد بازی داری و من سیرم از بازی

كه از این زندگی بیزارم و از خویش دلگیرم

خداوندا مگر من آخرین قربانی مرگم

كه در دستان او جان میكَنم،اما نمیمیرم!

اگر مرگ از نگاهم شرم دارد یا كه میترسد

بگو محرم شدی،بشتاب تا در بند و زنجیرم

گلاویزم به راه زندگی با عمر و جسم وجان

بكُش حالا كه دیگر با تمام ِخویش درگیرم

...همان آئینه كه پایان تسلیمان تقدیرست

شتابان شو بیا بشكن،در آن آئینه تصویرم!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

● چرا مردها عاشق نمی شوند...
آیا پسران ما در فضایی هستند تا بتوانند این حس را تجربه کنند، در حالی که از کودکی دائم به آنها هشدار داده شده که احساسات چیز غلطی است، یک حس زنانه است و نباید خود را دچار احساسات نمایند. احساسات خود را بایستی کنترل کنند، براساس احساس خود رأی صادر نکنند و حتی احساس را به نیشخند می گیرند.
از کودکی در آغوش پدرانی بزرگ شده اند که بدتر از ایشان مغبون فرهنگ مردسالارانه بوده و احساسات را سرکوب کرده اند وآن را یک رفتار زنانه می پندارند و موفق نشده اند فرصتی را به دست آورند تا عشق را به معنای واقعی و بیان احساسات را در محیط سالم و خانواده ببینند، بشنوند و حس کنند.
از کودکی تا پیری تحت لوای نام مردانه، به آنها یاد دادند تا با اشتغال به کارهای سخت، رفتار خشن و حتی گفتار خشک خود را مبرا از احساسات نشان دهند تا به قول مردم مرد شوند و مرد باشند.
از کودکی هر وقت که از لطافت روحشان قطره اشکی در چشمانشان ظاهر شد مورد شماتت و سرزنش قرار می گیرند که چرا گریه می کنید، گریه کار دخترهاست، چرا مثل دخترها حساس و زودرنج شده اید.
از کودکی بین دنیای خودشان و دنیای دختران فرسنگ ها فاصله می بینند،به آنها گفته شده که دختران حساس و ضعیف هستند، که البته یا با این موضوع کنار آمده و با دنیای پسرانه خود رشد کرده اند و یا از همان کودکی از منع بسیار، شیطنت های جنسی شان گل می کند و سربه سر گذاشتن دخترها تفریحشان می شود و یا از کودکی در محیط زنانه و دخترانه رشد کرده و تماماً خلق و خوی دخترانه پیدا می کنند که موفق به تجربه صلابت و سختی های رشد جسمانی پسرانه خود و درک فضای روحی آن نمی شوند.
از کودکی شاهد تضاد رفتار پدر و یا دیگر مردان جامعه اطراف خویش بوده که با زن و یا ناموس خویش چگونه سختگیر ویا چون یک زندانی رفتار می کنند و با زنان بزک کرده کوچه و خیابان چگونه نرم و انعطاف پذیر بوده و آنها را ستایش می کنند.
از کودکی شاهد خلاء عاطفی و معنوی پدر و مادر خویش بوده و هرگز پدر را ندیده که برای مشورتی همسر خویش را به سوی خود بخواند و یکی از فعالیت های روزانه اجتماعی اقتصادی خود را با او درمیان بگذارد و یا حتی در مورد نحوه رفتار فرزندان خویش با هم مشورت کنند و چه بسا بسیار شنیده که پدر، همسر خویش و جمعیت زنان را به ناقص العقلی تشبیه و تمسخر می نماید.
از کودکی شاهد عدم تفاهم پدر و مادر و یک ازدواج اجباری وبه تکلیف بزرگترها بوده و حالا پدر است که از کله سحر از خانه خارج می شود و آخر شب به زور به خانه می آید. مادر خانه هم با سرهم کردن کارهای خانه، خودش را با قدم زدن در خیابان ها و دیدن ویترین های پرزرق و برق یا با راه انداختن مهمانی های مجلل یا پیش فک و فامیل و دوست و همسایه به درد و دل غم و غصه های خانوادگی اش مشغول بوده و ساعت به ساعت ارتفاع چاه خلاء عاطفی خانواده را عمیق تر و عمیق تر می کنند. از کودکی دائم تحت تشویق و عنوان کودک خوب، باید و نباید شده و گاه با تشویق یا تنبیه سعی در تربیت او شده است و او را چون گنجشکی زیبا در قفس طلایی و لوکس اسیر باورهای شکست خورده پدر و مادر محبوس یا مراقبت می کنند و فرصت هرگونه تست و لمس احساس ورفتارهای جدید از او سلب شده است.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

 

 

 

بعضی وقتها آدم وقتی مطلبی را می خونه اینقدر از خوندن اون لذت میبره  و ذوق میکنه که دوست داره بره برای همه تعریف کنه چی خونده تا بقیه را هم در این لذت سهیم کنه.

حال و روز من هم همین طور شده و وقتی با مطالبی از افلاطون آشنا شدم چنان آرامش و شادی برایم آورد که حیفم اومد دوستان دیگرم را در جریان نگذارم....! این بار چون براتون از قبل در مورد عشق و علم آسمانی صحبت کردم .حالا می خوام براتون ثابت کنم که چرا انسان ذاتاً عاشق میشه و از دونستن مجهولات هم خوشش میاد و این چه رابطه ای با روح درونش داره.....

پس در ادامه مطالب براتون توضیح میدم....ابرو


خیلی خلاصه بگم انسان یک وجه تمایز مهم داره که اونا اشرف مخلوقات کرده و اون چیزی نیست جز نفس ناطق یا به عبارتی عقل متفکر.همونی که در قرآن و سایر کتب دینی به نام روح خداوندی(یا روح مقدس) نام برده شده و تنها در وجود انسان دمیده شده.ولی در سایر نفس ها با بقیه حیوانات مشترکه که بهش روح زمینی میگند و تمام کنترل حرکات بدن ، حواس ظاهری ، تولید مثل ، رشد و قدرت تحرک شامل روح زمینیه که اگه اون از بدن جدا بشه انسان یا حیوان مرده محسوب میشه.

نفس ناطق چند ویژگی خاص داره که باعث شده بهش  بالاترین مقام  را بدهند که به شرح زیره:



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

عشقت اختیاری نبود؛

آنگاه که زمان، به تیرگی همیشه خود رسید،

احساس کردم شتابی، قلبم را سرعت داده و برق خاصی نگاهم را همراه گشته

و پاهایم توان بیشتری یافته اند.

ذهن، فقط با تو بود و فکر، جز به تو نمی اندیشید.

و دل، بر آن شد که بگویمت : دوستت دارم

حال، زمان، پیر شده و سکوت خجلت زده انتظار است.

آری صدایم، پژواکی در بر نداشت و اکنون انتظار، تنها همدم من است.

دیگر چشمانم، سوسو میزنند و پاهایم، رمقی ندارند و قلبم، اگر نبودی، امیدی برای تپش نداشت.

اما، هنوز ذهن، با تو است و فکر، به تو می اندیشد و همچنان می گویمت : دوستت دارم.
آری؛ منتظرم

.

 

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم سربسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم

صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 84 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.