به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |
 
 

 

      سلام اي چشم باراني ! پناهم مي دهي امشب ؟
      سوالم را که مي داني ! پناهم مي دهي امشب ؟

      منم آن آشناي ساليان گريه و لبخند
      و امشب رو به ويراني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      ميان آب و گل رقصان ، ميان خار و گل خندان
      در آن آغوش نوراني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      دل و دين در کف يغما و من تنها و من تنها...
      در اين هنگام رو حاني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      به ظلمت رهسپار نور و از ميراث هستي دور
      در آن اسرار پنهاني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
      رها از حد انساني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمي محفل
      تو از چشمم چه مي خواني ؟ پناهم مي دهي امشب ؟

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

شبیه شعله ی آتش ، شبیه کوره ی داغ ،

 

تنم میان تبی ، گر گرفته میسوزد ،

 

غمی درون دلم ، نشسته چون کوهی ،

 

که میشکند ، قامتم ز سنگینی

 

و اشک بی رنگی ، درون چشم ترم

 

سوزشی به پا کرده ، گلویم از بغضی ،

 

گرفته و سر درد ، رها نمیکندم

 

کجاست مرهم دردم ؟

کجاست ناجی من ؟


 


 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

عشق یعنی دیدنی با چشم تر

 

عشق یعنی یاد یک رویای نرم

 

عشق یعنی آخر خط بهشت

 

عشق یعنی آبی یه بی انتها

 

عشق یعنی كوله باری از نیاز

 

عشق یعنی یك شب پر رمز و راز

 

عشق یعنی بوسه ای از راه دور

 

عشق یعنی چون محمد پا به راه

 

عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه

 

عشق یعنی خواب من با یك خیال

 

عشق یعنی چشمه آب زلال

عشق یعنی دیدنی با چشم تر

دوست دارم عشق من

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

چه زود فراموش شدم آن زمان كه نگاهم از نگاهت دور شد ....
چه زود از یاد تو رفتم آنگاه كه دستانم از دستان تو رها شد....
مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود !
با اینكه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ،
راهی جز تنها ماندن ندارم !
چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید !
چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی دلتنگ است ،
كه با هم در اوج آن پرواز می كردیم و به عشق هم می خواندیم آواز زندگی را ...
آرزوی دلم تبدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد ...
چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی ،

با اینكه كم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم ،
 

با اینكه برای خود كسی نبودم ،
اما آنگاه كه با تو بودم برای خودم همه كس بودم !
چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد !
هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هرچه اشك ریختم كسی اشكهایم را پاك نكرد،
هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم

 

كسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام كند .
خواستم بی خیال شوم ، بی خیالی مرا دیوانه كرد ،

 

خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره كرد .
چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن

 

و دیگر نگذشت آنگاه كه تو رفتی و هیچ گاه نیامدی !
باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ،

 

هر گاه دیدی نیستم بدان كه از عشقت مرده ام !
چه زود فراموش شدم آن زمان كه دلم برایت خون شد ....
تازه می خواستم با آن رویاهای عاشقانه ای كه در سر داشتم تو را خوشبخت كنم ،

 

می خواستم عاشق ترین باشم ،

 

برای تو بهترین باشم ،

 

اما نمی دانستم دیگر جایی درقلبت ندارم ...

چه زود فراموش شدم آن زمان كه دیگر تو را ندیدم ! 


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

و باید رفت...

 

همه چیز به پایان رسید!

 

آری وقت رفتن است...

 

وقت سفر کردن و دل کندن...

 

وقت جدایی...

 

پای رفتن نیست...

 

اما باید رفت...

 

رفت و مقصد را جست!

 

نمی دانم به کدامین سو می روم...

 

اما می روم...

 

باید ادامه داد...

 

هنوز مانده...

 

مسیر طولانی و مقصد دور...

 

هم شادم و هم غمگین!!!

 

شادم از پایان و غمگینم از پایان!!!

 

کوله بارم را بسته ام...

 

آماده ی سفر...

 

اما دل کندن دشوار است از عزیزان!!!

 

رسم روزگار این است...

 

جدایی از کسانی که دوستشان داری!!!

 

سخت است اما چاره ای نیست!

 

دلم برای همه تنگ می شود...

 

رفتن اجباریست...

 

ماندن بعید...

 

تنها باید رفت و سفر کرد!!!

 

تنها باید ادامه داد!!!

 

آری می روم...

خدا نگهدار...

صفحه قبل 1 ... 39 40 41 42 43 ... 84 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.