به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

عشـــــــــق خیـــــــالی

 

 

چقد خوبه تو هستی...
دستاتو میگیرم...
نازت میکنم...
تو بغلم میگیرمت...
لباتو میبوسم...
تو چشمات دنیامو پیدا میکنم...
بین لبخندات تازه جون میگیرم...
با قطره اشکات بی صدا میمیرم...
از همه دنیا ناامید اما امیدو تو قلبت پیدا میکنم...
صدات که میاد تا آسمون پر میکشم...
سر که رو شونه م میذاری...
حس میکنم با ارزشم...
آره...
چقد خوبه تو هستی...
تو که هستی...
همه دنیاام که روبروم وایسه...
میدونم باز شونه هات قبله ی امید منه...
میدونم دوسم داری...
میدونم یکی رو دارم...
میدونم بی کس نیستمو یکی هست که آرومم کنه...
چقد خوبه تو هستی...
تا با همیم...
همه از حسرت خوشبختی ما...
با دست نشونمون میدن...
باهم که تو کوچه خاطرات، تنها میشیم...
دزدکی نگاهمون میکنن...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما عاشقیم...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما از هم جدا نمیشیم...
چه قشنگه شبا که میخوام بخوابم...
میای تو بغلم...
چشماتو میبندی و تو آغوش خودم خوابت میبره...
چه قشنگه دلت که میگیره...
سر رو شونه م میذاری...
دستامو میگیری...
میذاری باور کنم تکیه گاهتم...
چه قشنگه از همه دنیا که خسته میشم...
میذاری بیام کنارت...
ببوسمت...نازت کنم...
دست رو موهای لطیفت بکشمو...
خستگی هام از یادم بره...
چقد خوبه...تو مال منی...
اینجوری همه دنیا به این خوشبختی حسرت میخورن...
اینجوری همه دنیا دوست دارن جای ما باشن...
چه خوبه عشق من تویی...
چه خوبه من عاشق توام...
چه خوبه تا آخرین نفس...
دست همدیگه رو تنها نمیذاریم...
وقتی تو هستی...
دوست دارم همه بدونن فرشته من کیه...
دوست دارم همه دلشون بخواد جای من باشن...
دوست دارم به همه نشونت بدم و داد بزنم...
این فرشته...مال منه...
مال خودم...
مال خودم که جونمو براش میدم...
دوست دارم همه اونا که دوستت دارن...
جلو من کم بیارن...
دوست دارم شبا تو حسرت داشتنت اشک بریزن...
روزا به امید داشتنت آواره شن...
از غم دوریت مریض و داغون شن...
دلتنگ داشتنت تب کنن...
واسه دوباره دیدنت عذاب بکشن...
دوست دارم فقط من به تو برسم...
فقط من برات بمیرم...
فقط من تو رو داشته باشم...
چه قشنگه برا داشتنت، انقده بدجنس میشم...
چه قشنگه واسه کنارت بودن خون تو رگام به زندگی پوزخند میزنه...
چه قشنگه تورو دارم و دیگه برام مهم نیست...
نفس بیاد یا بره...
مهم نفسای گرمه توئه، که شعله ی آتیش وجودمه...
مهم تویی که مثه خون تو رگامی...
تو که مثه نفس تو سینه می...
تو که مثه تپش تو قلبمی...
تو که مثه عشق...تو احساسمی...
چه قشنگه یه ساعت ازت دور میشم...
دل نگرانم میشی...
دل نگرانت میشم...
چه قشنگه به همین زودی...
دلم برات تنگ میشه...
ضربان قلبم تند میشه و انگاری دلواپست میشم...
چه قشنگه گرمی جمله ی دوستت دارم...
چه قشنگه آتیش عشق...ما دوتا...
چه قشنگه یاد تو...وقتی فراموشم نمیشه...
چه قشنگی تو...وقتی همیشه کنارمی...
چه خوبه این همه وابستتم...
چه خوبه این همه عاشقتم...
چه خوبه میدونم اگه نباشی...میمیرم...
چه خوبه این همه وابستگی...وقتی تو هم عاشقمی...
چه خوبه این همه دلبستگی...وقتی میدونم تنهام نمیذاری...
چه خوبه این همه احساس...که یکجا...تسلیم عشق توئه...
چه خوبه این همه آرزو...وقتی فقط با تو برآورده میشه...
چه خوبه این همه امید...وقتی...
.............................
...................
............
.......
....
اینارو میگمو چشمامو که وا میکنم...
میبینم همه ش خیاله...
یه مشت خیال باطل...
که حالا تموم امید من...به این زندگیه خاموشه...
میبینی...؟
میبینی بدون تو...هیچی ندارم...؟
میبینی چقد تنهام...چقد بی کسم...؟
میبینی تموم دار و ندارم...یه مشت فکر وخیاله...؟
اما خداییش خیلی قشنگه...
فکرشو بکن...
....
یه شب که دوباره تو بغل من بخوابی...
یه روز که دوباره سر رو شونه ی من بذاری...
یه روز که از دلتنگی اشکاتو به من هدیه بدی...
یه شب که دوباره تکیه گاه بی کسیم بشی...
یه شب که دوباره بذاری سر رو شونه ت بذارم...
وای خدا...
چقد قشنگه این همه خیال رنگارنگ...
این همه امید قشنگ...این همه دلیل زندگی...
یعنی میشه یه روز دوباره...
همه ی این آرزوهام زنده بشن...؟
یعنی میشه دوباره...تموم این بی کسیام تموم بشن...؟
عشق من...نگا نکن چه بی کسم...
زندگیم خیلی قشنگه...
وقتی تو عالم خیال...
صبحا با صدای قشنگت بیدار میشم...
شبا تو گرمای حضورت میخوابم...
تو بی کسی...به شونه های پاک ت تکیه میدم...
از پا که بیفتم...از چشمای نازت نمیفتم...
دلم که از همه بگیره گرم احساست...باهات درددل میکنم...
گاهی پا به پای هم گریه میکنیم...
گاهی پا به پای هم میخندیم...
گاهی میگی دوسم داری...گاهی میگم دوستت دارم...
گاهی زخم زبونم میزنی...گاهی سنگ صبوری میکنم...
گاهی بهونه گیر میشی...گاهی دلخور میشم...
گاهی مهربون میشی...گاهی بداخلاق میشم...
میدونم تو نیستی...اما...
با تموم این فکر و خیال....دنیام خیلی قشنگه...
خوشبخته خوشبختم...
محو خیالی که آرزومه یه روزی بشه واقعیت...
نفس میکشم...
وای خــــــــــداجـــــــــون...
یعنی میشه یه روز چشمامو که وا میکنم...
ببینم عشقمم کنارمه...؟
دستامو گرفته...منتظر چشمامو وا کنم تا چشمای نازشو ببینم...؟
یعنی میشه یه روز این غبار حسرت...
از آیینه بختم پاک شه...؟
یعنی میشه یادش که میفتم...دلم نگیره...؟
آخه بخدا خیلی سخته...
یکی رو انقد دوست داشته باشی...
که خیال نبودنش آتیش بشه...بزنه به ریشه ی امیدت...
یعنی میشه دوباره یه روز...
غرق نگاهش که میشم...
عکس خودمو تو قاب چشمای مهربونش پیدا کنم...؟
یعنی میشه یه روز تک تک این آروزها...
تک تک این فکر و خیال...
رنگ واقعیت بگیره...
دست تو دستای گرمش بذارم...؟
نمیدونم عشقم اما...
کاش بشه...
کاش دوباره یه روز بشه تو مال من باشی...
مال خوده خودم...
اگرچه هرچی اصرار میکنم...
هرچی با دست پس میزنمو هرچی با پا پیش میکشم...
نمیفهمی دارم التماس میکنم که برگردی اما...
به هرحال...
این همه آرزو...حالا تنها آرام بخش این بی کسیه...
اما فکرشو بکن...
چی میشد اگه اینا فقط خیال نبود...
تو واقعا بودی و من واقعا داشتمت...
تو مال من بودی و من فقط مال تو...
تو بودی و من فقط...
....................
............
........
....
..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدونم...
جدا از تموم نفرتی که آتیش شد....
زد به کلبه ی کوچیک عشقم...
هنوز حسی هست که منو دیوونه خودش میکنه...
هنوز...حسی هست که منو از خودم دور میکنه...
حسی که هنوز...خاطراتمو تو قلبش نگه داشته...
حسی که گرچه سرده...
اما هنوز با شعله عشق...در هم آمیخته...
حسی که هنوز...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه پست...
با جمله های ساده و غیرادبی...
فقط محض دلخوشی چشمای خیسم...
وقتی خودشو گول میزنه...
میگه اون هنوز دلش با ماس...
بابت تاخیرایی که تو آپ کردنا میفته...
از تموم دوستای گلم عذر میخوام...
خب یه مدتی درگیر امتحانامو و تموم که بشه...
با دستی پرتر از قبل و احساسی عاشقانه تر...
نظم گذشته رو به این جمله های عاشق برمیگردونم...
دوستای گلم...
دوستتون دارم...
یادتون نره همیشه محتاج دعای شما دوستای خوبمم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی احساسی گرم...لبخندی عاشق...قلبی مغرور...
...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

خیس اشـــــک

 


ازت بدم میاد...
بینمون یه دنیا فاصله س  و نمیخوام هیچوقت ببینمت...
قلبمو شکستی...حتی صبر نکردی خاکش کنن...
رفتی... و از من و تموم خاطراتمون گذشتی...انگار نه انگار...
حالا دیگه واسه برگشتنت خدا خدا نمیکنم...
واسه بودنت خدا خدا نمیکنم...
واسه دیدنت خدا خدا نمیکنم...
تو مال اون بی خدا باش و من مال یه دنیا تنهایی...
فقط هیچوقته هیچوقت دیگه منو...
....................
کاغذو پاره میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
................
دیگه تو قلبم جا نداری...
عشقی بهت ندارم و هرچی که بود تموم شده...
برو و دیگه فکر برگشتو نکن...
دستاتو بسپر به دستاشو دیگه خیالی نکن...
من اینجا خوبم و از دوریت آرومه آرومم...
اینجا همه چی خوبه و هیچ غمی نیست...
که منو منتظر به رات...
..........................
باز کاغذو خط خطی میکنم...
پاره ش میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
چشامو میبندم...
یه نفس عمیق میکشمو...
دوباره از نو مینویسم...
.................................
از اولشم برات مهم نبودم...
مهم نبوم که کجام...با کی ام...حالم خوبه یا نه...
مهم نبود مرده م یا زنده...
من فقط سنگ صبوری بودم...محض آروم کردن دل آواره ت...
من مهمون ناخونده ی قلب بی پناهت بودم...
قلبی که ای کاش هیچوقت...
...........................
اشک تو چشام جمع میشه...
کاغذو مچاله میکنم و سرمو میذارم رو میز...
قلبم پر از درده...
آخه چرا...چرا نمیتونم بهت بد بگم...؟
چرا نمیتونم تو چشات زل بزنم بگم ازت بدم میاد...؟
چرا نمیتونم وقتی بهت فکر میکنم...جلو لبخند عاشقونه مو بگیرم...؟
خب آخه این چه دردیه که نمیتونم ازت دل بکنم...بهم بگو...
این چه حسیه که نمیذاره فراموشت کنم...؟
چرا تا یادت میفتم خیس اشک میشم...؟
چرا تا اسمت میاد دلم هوایی میشه...؟
چرا تا میشنوم مریض شدی دلنگرانت میشم...؟
چرا تا میشنوم خوشحالی...دلگرم میشم...؟
چرا من رو اون بی خدا حساسم...؟
چرا رو تو تعصب دارم...؟
چرا اسمت رو لب نامحرم بیاد...غیرتی میشم...؟
...
بهـــــــــــــــــم بگـــــــــو...
...
سرمو بلند میکنم...لباسام خیس اشکه...
بی هوا لبخند میشینه رو لبم...
به قاب عکست خیره میشم...
چقد جات خالیه...
اما...
...
یه کاغذ دیگه برمیدارم...
نفسمو حبس میکنم...
قلمو محکم تو دستام میگیرمو...
اینبار باید بنویسم...
باید...
.............................
ازت متنفرم...
از تو که تو اوج نیاز...
تو آغوش رقیبم نشستی...
از تو که تو اوج نیاز...
دستامو تنها ول کردی...
از تو که برات میمردم و باز...
...................
...
که یهو چشام پره اشک میشه...
آخه منه لعنتی...هنوز برات میمیرم...
آخه هنوز دوستت دارم...
آخه هنوز عاشقتم...
آخه هنوز...
....
میخوام فریاد بزنم...
اما بغض گلوم محکم راه نفسمو بسته...
میخوام آخرین نفسمو به اسم تو بگم...
اما نفسم در نمیاد...
قلمو میکوبم رو میزو...
...
ای کاش فقط یه لحظه فراموشت میکردم...
فقط یه ساعت...یه دقیقه...
فقط یه نفس از یادم میرفت...
صدای قشنگت...صدای خنده های گرمت...
وقتی میخندیدی و من دنیارو هدیه میگرفتم...
ای کاش فقط یه لحظه مال من بودی...
مال خودم...مال همین دستای سردم...
مال همین جسم بی جونم...
...

***
پره درد میشمو...
با صدای لرزونم زمزمه میکنم...
...
خوب میدونم بد بودم...
خوب میدونم سرد بودم...
خوب میدونم مرد خوبی نبودم...
خوب میدونم اونکه خواستی نبودم...
اما بیا و فقط یه روز دوباره مال من باش...
مال خودم...دستای یخ زده م...قلب شکسته م...
بیا بذار باور کنم هنوز یه ذره تو قلبت جا دارم...
بذار تو این سرما...آواره ی این خیابونا نشم...
قلبتو داشته باشم که زیر بارون...کنارش آروم بگیرم...
بذار وقتی حالم بده بهت تکیه کنم...
حس کنم یکی رو دارم...
بی کس نیستم...هستی و عاشقونه عاشقتم...
بیا و فقط یه بار...فقط یه بار غرورتو بشکن...
یه روز کنارم بمون و بذار تا میتونم حست کنم...
دستاتو ببوسم...
نازت کنم...تو سر رو شونه م بذاری...من نوازشت کنم...
تو، تو بغلم بیای و محکم بغلت کنم...
توروخدا فقط یه روز بیا...یه روز بذار زنده بشم...
بیا و فقط یه ساعت...مال خوده خودم باش...
جدا از همه ی دنیا...دستات مال من...چشمات مال من...اشکات مال من..
لبخندت مال من...خنده هات مال من...زخم زبونات مال من...
ولی فقط یه ساعت بیا کنارم باش...
یه ساعت بیا همون لحظه های خاطراتو تکرار کنیم...
میخوام غرورمو بشکنم...جلو چشمای نازت اشک بریزم...
واسه بار اولم شده...میخوام جلو چشمای مهربونت گریه کنم...
بذار گریه کنم آروم شم...یه روز بیا و فقط یه روز اشکامو پاک کن...
مگه چیزی ازت کم میشه...؟
خب هرروز مال اونی...بیا و یه روز مال من باش...
فقط یه روز...فقط یه کوچولو...به یاد قدیم
نذار یادم بره عطرت چه خاطراتی داشت...
نذار یادم بره خنده هات چه طنینی داشت...
نذار یادم بره زخم زبونات چه لذتی داشت...
بیا و کنارم بشین...دستامو بگیر...سرمو رو شونه ت بذارم و فقط یه بار باهات درددل کنم...
قول میدم بذارم بری...بیا یه روز...واسه یه ساعت...واسه یه دقیقه خودتو به من بسپر...
مثل قدیم...عشق من...بیا و دوباره تو شبای تاریکم سوسو کن...
بیا...فقط یه دم بخاطر من...بخاطر خودم...بخاطر گذشته...
دوباره مال من باش...
عشق من...فقط یه روز بیا...
...

***
........................
خونه غرق اشک میشه و انگار...
دوباره دیوونه شدم...
یه کاغذ تازه برمیدارم...
قلممو برمیدارمو با دستای سستم و چشمای خیسم...
عاشقونه...مینویسم...
........................
دوسش داری...میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط واسه دلخوشیم...فراموشم نکن...
تو خوب بودی و من بد...
تو فرشته بودی و من بد...
تو مهربون بودی و من بد...
میدونم...
بهت زخم زبون میزدمو تو سکوت میکردی...
با بی محلی عذابت میدادم و تو سکوت میکردی...
دیگرانو به رخت میکشیدمو تو سکوت میکردی...
میدونم...
خب تو فرشته بودی...
اینم میدونم...
فقط منو ببخش...اگه لایق داشتنت نبودم...
اگه بودی و قدرتو ندونستم...
اگه آسون قلبتو شکستم و اگه آسون از گناهم گذشتی...
تو عاشق بودی و من دنبال دیگری...
چشام آواره این خیابون بود و تو فقط خیره به من...
ببخشید اگه دیدمت و احساست نکردم...
دوسش داری..میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط محض عشقمون...فراموشم نکن...
حس میکردم دوستت ندارم اما...
هرکار کردم...انگار که نه انگار...نشد...
نشد ازت دل بکنم و تازه میفهمم...
چقدر دوستت دارم...
ببخش اگه همیشه بودی و فرشته بودی و من...
هیچوقت باورت نکردم...
...
.............................
قلممو میذارم کنار...
یه لبخندی رو لبمه...
آخه من هنوز عاشقم....
آخه من هنوزم...
...
قاب عکستو برمیدارم و میبوسم...
باز میبوسم...
و باز میبوسم...
بازم میبوسم...
انقدر میبوسم تا طعم لبات...
رو لبام برگرده...
انقدر میبوسم تا عکس چشات...
به چشام برگرده...
انقدر میبوسم...تا خودت برگردی...
فقط واسه یه روز...
تا بذاری سر رو شونه ت بذارم...
خیس اشک...دستاتو بگیرم...
اسمتو زمزمه کنم و آروم بگیرم...
فریاد بزنمت...
که حتی اگه باید بری...
فقط یه بار دیگه حس کنم مال منی...
توروخدا یه روز بیا...
تورخدا یه روز برگرد...
توروخدا...
..................
........................
......................................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشک اشک اشک و اشک...
این پست بخاطر همین اشکا اسمش شد «خیس اشک»...
تموم حرفامو تو ادامه مطلب گفتم فقط اینکه...
مطلبی که بین 3تا ستاره داخل پست هست...
حرفای حقیقیه خودمه به عشقم...
نه از رو ادبه نه از رو ادبیات....
عین اون حرفاییه که میخوام بدونه...میخوام بش بگم....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داره میاد این سمت...
زیر چشمی نگاهم میکنه...
دزدکی حواسش بهم هست و نگاهشو ازم میدزده...
از دور که میومد نگاهم میکرد و حالا هم که چند قدیمی دورتر نیست...
هنوز چشم ازم برنداشته...
نگرانی رو بین چشماش حس میکنم...
ردپای اضطراب...عرقیه که رو پیشونیش نشسته...
دستاشو میکنه تو جیبشو میخواد پنهون کنه...
شعله نگرانی ای رو که به نفساش زبونه میکشه...
از نگاه نگرانش میفهمم...انگار منتظر عکس العملی از منه...
میاد و با هرقدم که بهم نزدیک میشه...
آتیشه این نگرانی داغتر میشه...
دختر با قدم هایی سریع...از جلوم میگذره و این نگرانی...
تو یه لحظه از هم میپاشه...
آرامشی به چشماش قدم میذاره و انگار...
خیالش راحت میشه...
اونوقت، قدماشو سریعتر برمیداره و ازم دور میشه...
.......
به سینه ی سرد نیمکت تکیه میدم...
نفـــــــس عمیــــــقــــی میکشمو...
با خودم فکر میکنم...
این اضطراب بابت چی بود...؟
وقتی نه من اونو میشناختمو نه اون منو پس این اضطراب...
که صدای خنده ی بچه ها، خلوتمو از هم میپاشه...
نگاهمو به بچه ها میدوزم...
پسر بچه هایی که از عذاب دادن دختر رهگذر، لذت میبرن...
بچه ها دخترو مسخره میکنن و دختر حتی نمیتونه کوچکترین حرفی بزنه...
نفسم تو سینه حبس میشه...
آخه این چه دردیه که حتی دامن این بچه هارم گرفته...؟
چه ویروسیه که آتیشش دامن این طفلی هارم سوزونده...؟
چه فتنه ایه که به بچه ها هم رحم نمیکنه...؟
چشمای خاموشم...هنوز رو این بی آبرویی زوم شده...
تا جایی که دختر میره و پسر بچه های محکومم دنبالش و هردو از قاب چشمام...
خارج میشن...
........
نم نم بارون...
آهسته آهسته رو جسم سردم میباره...
دستای این نیمکت تنها...
لحظه به لحظه سرد تر و سردتر میشه...
با خودم فکر میکنم...
غرق سکوت فکر میکنم...
دلیل اضطراب اون دختر...
دلیل آشوب این بچه ها...
غربت سکوت اون دختر...
دلیل این همه بی آبرویی...
دلیل این همه تاریکی...
چیه که به سرنوشتم رحم نکرده...؟
چیه که به دعای این مردمم اثر نکرده...؟
چیه که ...
...
که دوباره...
چشمام شکارچیه صحنه ای از این غربت میشه...
دخترایی که با طعنه و خنده و شوخی...
ناگفته فریاد میزنن...
فریاد التماس...
التماسه نیاز...به پسرایی که ناجی این فریاد های التماس آمیزن...
زیاد نمیگذره که محض استجابت التماس دخترا...
دورشون حلقه میزنن و آروم...
بره ی بیچاره از خداخواسته، تسلیم پنجه های خونین گرگ میشه...
هوا سرده...خیلی سرد...
اما قلبم  به شدت میسوزه...
آتیش آبرویی که تو رگام دمیده شده...
به حرمت بی کران قلبم زبونه میکشه و نفسامو داغ و سوزان میکنه...
گرگ رویایی دختر...دستاشو میگیره و شونه به شونه...
درباره ی اولین شب کنار هم بودن حرف میزنن...
لذت هوس...مثه پیچک سمی...از سر و روی هردوشون...
میپیچید و بالا میرفت...
من میدیدم اما هیچکس نمیدید...
خواستم فریاد بزنم...ریشه این ویروسو بزنم اما کیه که حرفای منو باور کنه...
لذت اولین لحظات عشق بازی...
چشمای معصوم جفتشونو بسته و حالا این معصومیت...هرزگی خونده میشه...
نفسمو حبس میکنم...محو سکوت...
چشم به غبار شیرین این هوسبازی میدوزمو...
افسوس...که سهم من جز همین سکوت مبهم نیست...
یه سکوت بیهوده و بس...
رو برمیگردونمو زیر یخبندان وحشی قطره های بارون...
از آتیش این بی آبرویی میسوزم...
بغض گلومو میبنده و زیر بار این غربت...
نفــــــس کم میارم...
.........
میخوام فریاد بزنم...
از همه بریدمو میخوام آزادی رو فریاد بزنم...
اما کجاس آزادی که صدام به گوشش برسه...؟
نه...اینجا نیست...
حالا این آرامش...حالا این آسودگی...این آزادی...
آسمونها با منو این خیابونا فاصله داره...
سکوتمو رو قاب گلوم...حک میکنم...
رو غیرتم... مهر «باطل شد» میزنم...
چشمامو میبندمو میخوام محو این شکست...
از این بیشتر خرد نشم که صدای هق هق گریه ی کسی...
به ناچار...حریم مبهوت چشمامو باز میکنه...
صدای هق هق...متعلق به دختری بود...
که کنارم رو نمیکت نشسته بود...
دختر با چشمای خیسش...
به پسری زل زده بود...که دستای دختری رو تو دستاش گرفته بود...
مدام نگاه میکرد و هربار...شدت اشکهاش بیشتر و بیشتر میشد...
دلم به حالش سوخت...
معلوم بود حال و روز قشنگی نداره...
اما اشکاش بوی خیانت میداد...
بوی کسی که زخم خورده ی خیانت باشه...
لااقل اینو خوب میفهمم..
به پسر خیره شدم...
حتی عین خیالش نمیومد...
دستای دختر بچه ای روگرفته بود و باهم میخندیدن...
لبخند تلخی رو لبام نشست و سینه م از درد سوخت...
طفلکی دختربیچاره...
معلوم نیست چقد از آرزوهاشو تو دستای اون پسر به باد داده...
معلوم نیست...چقد از امیدشو تو چشمای اون پسر، خاموش دیده...
دلم شکست...آروم آروم، اشکام رو صورتم نشست و بین قطره های بارون گم شد...
چشمامو بستمو تو تبسم قطره های بارون...
شکستمو آتش بس اعلام کردم...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که صدای التماس آمیز...
یکی از همون دخترا...
دامنگیر خودم شد و منو به یه شب لذت بخش دعوت کرد...
اما خب مدتهاس...قید هر لبخندی رو زدم...
با سکوتی که رو دیوار گلوم حک بود...با سرمایی که تو چشمای خیسم جاری بود...
و با غروری که تو حریم رگام حبس بود...
این دعوت وسوسه انگیزو رد کردمو دوباره محو خیالم شدم...
........
اضطراب دختر، وقتی از چند قدمیم رد میشد...
یا افتخار پسر...وقتی دختر بیچاره رو مسخره میکرد...
دستای سرد دخترای خیابونی...بین تبسم دستای مغرور پسرای این دیار...
لذت یه شب کنارهم خوابیدن تو هوس بازی غیرت پسرای ناجی...
طعم تلخ خیانت رو قلب پاک یه دختر...
لذت متنوع بودن...رو احساس ناپایدار پسرای هوس باز...
و یا دعوت تلخ یه شب محض لذت...از خودم...
همه و همه آهنگی از بی آبرویی خاک این دیاره...
بی آبرویی خاکی که از هرخاکی مقدس تره...
بی آبرویی خاکی که از هر دیاری آبرومند تره...
و بی آبرویی خاکی که ازهرخاکی اصیل تره...
ترس دختر وقتی از کنارم رد میشد...
از بابت این بود که بخوام اذیتش کنم...
مثل خیلیای دیگه عذابش بدم...
محض خنده با حیثیتش بازی کنمو لذت ببرم...
اما وقتی آروم و آهسته از کنارم گذشت...
غرق آرامشی شد که وصف ناپذیر بود...
اینارو میبینمو دلم میسوزه...
دلم میسوزه به حال خاکی که ذره ذره ش بوی افتخار میده...
دلم میسوزه به حال دعاهایی که به ثمر نمیشینه...
دلم میسوزه به حال خودم و خودم های زیادی که عزیزترینشونو به دست این روزگار سپردن...
اینارو میبینم و تازه میفهمم که بیخود دلم نمیسوزه...
به حال اشکام...
وقتی دلنگران عشقمم...
که الان کدوم گرگی منتظر عبورشه...؟
که الان کدوم بی خدایی...چشم به راهش دوخته تا زندگیشو ازش بگیره...؟
اینارو میبینمو میفهمم دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی دلواپسشم که الان کجاس...؟
پیش کیه...؟
کی کنارشه....؟
کی دستاشو میگیره...؟
کی نازش میکنه...؟
کی...؟
اینارو میبینمو میفهمم که دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی بچه ای که نصف سن منم نیست...
با دختر هم سن من شوخی میکنه...
اینارو میبینمو غیرتم داغ میکنه...
داغ میکنم وقتی نمیدونم عشق من امشبو کجا میگذرونه...؟
وقتی نمیدونم حالا کجاست و کی سر رو شونه ش میذاره...؟
اینارو میبینمو بغض گلمو ذره ذره میسوزونه...
هربار دلواپسش میشم و باز...
به آخر که میرسم با خودم میگم..نه...
عشق من گرچه بی وفاس...اما خیلی پاکه...
پاکتر از همون مهتابی که آسمونه قلبمو روشن میکنه...
پاکتر از همون اشکی که صورت خسته مو خیس میکنه...
اما بازم ته دلم میلرزه...
گه گداری دلم میگیره و افسوس...
که حالا اونکه باید دستاشو بگیره...
تا عشق پاکشو به هوس تاریک این گرگا نفروشه...
من نیستم...
که دیگه من نیستم که باید مواظبش باشم...
من نیستم که باید غصه هاشو بخورم...
من نیستم که وقت غم...راهشو ببندمو وقت خنده...فرش قرمزی زیر پاش شم...
اینارو میبینمو افسوس..
که کاری از من برنمیاد...
افسوس...
...افسوس...
......افسوس...
.........افسوس...
...
از رو نیمکت بلند شدم...
به آسمون بارونی چشم دوختمو تو سکوت قلبم فریاد زدم...
...
بزن بارون...
بزن و خودت لکه تاریک این بی آبرویی رو از این خاک، پاک کن...
بزن بارون...
بزن و خودت گرگای این خیابونو خیس و آب کن...
بزن و خودت غرورو به قلبای فراری این مردم برگردون...
بزن بارون...
بزن و بذار دعای اون مادری که بچه شو به خدامون سپرده مستجاب شه...
بزن و بذار اشکای اون پدری که خوشبختی بچه شو تاریک میبینه به ثمر بشینه...
بزن و بذار...دلتنگی من...بسوزه...بمیره...آب شه...
بزن بارون...
بزن که بد تشنه ی این آب شدنم...
بزن که بد...
...
.........
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه حسرت تلخی...
میون چشمام لونه کرد...
وقتی میدیم عشقم طعمه ی این سرنوشت شده و از من...
حتی اشک ریختنم بر نمیاد...
................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان واقعی نبود...اما اتفاقاش بطور پراکنده...
واقعی بود...
به هرحال...اصل مطلب...
عین حقیقت بود...
واسه اثباتشم کافیه 5دقیقه تو نزدیک ترین پارک محل زندگیتون خلوت کنین...
چیزی طول نمیکشه...به حرفم میرسین...
واقعا دلم به حال این مردم از دست رفته میسوزه...
بابت این فرهنگ سوخته...
این امیده ناامید...
به امید روزی که هیچ دختری متنانتشو...
و هیچ پسری غرور و غیرتشو به قیمت هوس نفروشه...
.....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Logaft

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی





Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون



Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم



If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه كه نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم



True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه"

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

ای کاش...ای کاش...ای کاش...

تو را براي تو دوست دارم و زندگي را براي نفس هاي تو

اي کاش مي توانستم باران باشم تا تمام غمهاي دلت را بشويم

اي کاش مي توانستم ابر باشم تا سايه باني از محبت برويت مي گسترانيدم

 

اي کاش مي توانستم اشک باشم تا هر گاه که آسمان چشمش ابري مي شد باريدن مي گرفت

 

اي کاش مي توانستم خنده باشم تا روي لبانت بنشينم و غنچه بسته لبانت را بگشايم

اي کاش مي توانستم  پرنده باشم  و تا دور دست ها به کنار تو پرواز مي کردم

و اي کاش سايه بودم تا نزديک ترين کس به تو مي شدم

آري اي کاش سايه بودم تا هميشه و همه جا همراه و همقدم با تو بودم


صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 84 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.